آخرین حماسه حر انقلاب
رسيديم به سنگر اول يا سنگر الله. تمام نيروها به دسته هاي كوچك تقسيم شدند. مسئولين محورها و گروه ها با نيروهايشان حركت كردند. شاهرخ يك آرپي جي و چندتا گلوله برداشت و به من گفت: ممد تو همراه من باش، با من بيا جلو، گفتم: چشم.
به همراه سه نفر ديگر حركت كرديم. چند دقيقه بعد به کانال رسيديم. کانال به صورت خط خميده به سمت دشمن ساخته شده بود و نيروهاي عراقي متوجه آن نشده بود. دکتر چمران هم در بازديدي که از کانال داشت خيلي از آن تعريف کرده بود. با عبور از کانال به مواضع و سنگرهاي دشمن نزديك شديم.
در قسمتهائي از دشت خاکريزهاي کوتاه و جدا از هم ايجاد شده بود. به پشت يکي از اين خاکريزها رفتيم. صداي تيراندازي هاي پراكنده شنيده مي شد. اما دشمن هنوز از حضور ما مطلع نشده بود. شاهرخ اشاره کرد بيائيد و ما به دنبالش راه افتادم. هوا تاريک و سرد بود. کمي آنطرف تر به يک خاكريز كوچك نعل اسبي رسيديم. يک دستگاه نفربر داخل خاكريز بود. به سمت نفربر رفتيم. يکدفعه يکي از خدمه آن بيرون آمد و مقابل شاهرخ قرار گرفت!
قبل از اينکه حرفي بزند آنچنان ضربه اي به صورت افسر عراقي زد كه به بدنه نفربر خورد و افتاد. جنازه اش را به کنار خاكريز بردم. کسي آن اطراف نبود. از دور يك عراقي ديگر به سمت ما مي آمد. سرنيزه ام را برداشتم. وقتي خوب نزديك شد به او حمله كردم.
شاهرخ خيلي با آرامش درب نفربر را باز کرد و به عربي گفت: تعال! (بيائيد بيرون)
آرامش عجيبي داشت. سه نظامي دشمن را اسير گرفت و تحويل بچه هاي ديگر داد. بعد با هم برگشتيم و رفتيم داخل نفربر، از غذاها و خوراکي هائي که آنجا بود معلوم بود که هنوز آنها نخورده بودند. چند دقيقه اي با هم مشغول خوردن شديم! با صداي الله اکبر و شليک اولين گلوله ها به سمت دشمن ما هم دست از غذا کشيديم وحرکت کرديم!
نيروها از همه محورها پيشروي كردند. عراقي ها پا به فرار گذاشته بودند.
بچه ها تا ساعتي بعد به جاده آسفالته رسيدند. شيرازه ارتش عراق در اين منطقه به هم ريخته بود.
خاكريز كوچك و نفربر موجود در آن در نقطه مهمي واقع شده بود. اينجا محل تلاقي دو جاده خاكي ولي مهم ارتش عراق بود.
طبق دستور ما همانجا مانديم. پيشروي بچه ها خيلي خوب بود. كار خاصي نداشتم. به شاهرخ گفتم: من خيلي خسته ام. خوابم مي ياد.
گفت: برو پشت نفربر اونجا يك پتو هست كه يكي زيرش خوابيده. تو هم كنارش بخواب. بعد هم خنديد! من هم رفتم و خوابيدم. هوا سرد بود بيشتر پتو را روي خودم كشيدم!
٭٭٭
ساعت چهار صبح بود. روز هفده آذر. با صداي يك انفجار از خواب پريدم. بلند شدم و نشستم. هنوز در عالم خواب بودم. پتو را كنار زدم. يكدفعه از جا پريدم. جنازه متلاشي شده يك عراقي در كنارم بود!
شاهرخ تا مرا ديد گفت: برادر عراقي چطوره؟! با تعجب گفتم: تو مي دونستي زير پتو جنازه است!؟ گفت: مگه چيه ترس نداره!
پرسيدم: راستي چه خبر؟ گفت: خدا رو شكربيشتر سنگرها پاکسازي شده. نيروهاي دشمن از همه محورهاي عملياتي عقب نشيني کردند. دشمن هم نزديک به سيصد کشته و تعداد زيادي هم اسير داده. چهار دستگاه تانك دشمن هم منهدم شده. نيروهاي دشمن خيلي غافلگير شدند.
پرسيدم از سيد مجتبي خبر داري؟ گفت:آره، توي اون سنگر داره با بي سيم صحبت مي کنه.
با شاهرخ رفتيم سمت سنگر سيد. وقتي وارد شديم سيد داشت پشت گوشي داد مي زد. تا آن زمان عصبانيتش را نديده بودم. صحبتش که تمام شد شاهرخ با تعجب پرسيد: آقا سيد چي شده؟! جواب داد: هيچي، خيانت بعد خيلي آرام گفت: توپخانه كه پشتيباني نكرد. الان هم ميگن نيروهاي پشتيباني رو فرستاديم جائي ديگه! بعد نفس عميقي كشيد و ادامه داد: بچه هاي ما حسابي خسته شدند. هوا روشن بشه مطمئن باش عراق با لشگر تانک به جنگ ما مي ياد.
نماز صبح را همانجا خوانديم. سيد و شاهرخ و ديگر فرماندهان از سنگر بيرون آمدند و منطقه را بررسي کردند.
شاهرخ گفت: يك جاده بزرگ از سمت راست ما مي ياد و به سنگر نفربر مي رسه. يك جاده هم از روبرو مي ياد و به اينجا ختم مي شه. اگه تانکهاي دشمن از اين دو محور حمله کنند خيلي راحت به صورت گاز انبري ما رو محاصره مي کنند. بعد ادامه داد: شما مجروحين و نيروهاي اضافه را از خط خارج کنيد. ما اينجا هستيم.
ساعت هشت صبح بود. من و شاهرخ در كنار نفربر بوديم. دو نفر ديگر از بچه هاي ما بيست متر آنطرف تر داخل سنگر بودند. بچه هائي كه ديشب شجاعانه به خط دشمن زده بودند دسته دسته از كنار ما عبور مي كردند و باخستگي بسيار عقب مي رفتند. سنگرها و خاكريزهاي تصرف شده امنيت نداشت. نيروي پشتيباني هم نبود. هر لحظه احتمال داشت كه همگي محاصره شويم.
از نيروهاي پياده عراق خبري نبود. ساعتي بعد احساس کردم زمين مي لرزد. به اطراف نگاه کردم. رفتم بالاي خاكريز. علت لرزش را پيدا کردم. از انتهاي جاده روبرو تانکهاي عراقي به سمت ما مي آمدند. يکي دوتا سه تا...ده تا اصلاً قابل شمارش نبود. تا چشم کار مي کرد تانک بود که به سمت ما مي آمد.
به جاده دوم نگاه کردم. آنجا هم همين وضعيت را داشت. هر دو سنگر ما روي هم شش گلوله آرپي جي داشت اما چند برابر آن تانک مي آمد. معادله جالبي بود. هر گلوله براي چند تانک!! نفس در سينه ام حبس شده بود. خيلي ترسيده بودم.
شاهرخ با آرامش گفت: چي شده چرا ترسيدي، خدا بخواد ما پيروز مي شيم. بعد ادامه داد: اينها خيلي مي ترسن کافيه بتونيم تانکهاي اولشون رو بزنيم، مطمئن باش فرار مي کنن. از طرفي ما بايد اينجا مقاومت كنيم تا بچه ها بتونن تو سنگرهاي عقب مستقر بشن.
راوی: محمد تهرانی ؛ همرزم شهید