لیلا دوستی

لیلا دوستی

حسابم با تو سر پل صراط

نوید شاهد- رسول همان طور زل زده به چشم هایم، می گوید:« روشن نشدن قایق کار من بود». از دستش کفری می شوم وچنگ می اندازم به یقه اش. صدای خنده اش بلند می شود به آسمان:«خب کاری نکردم. فقط گاز موتور قایقت رو کم کردم تا دیگه نتونه به پای قایق من برسه».

اشکهای پنهان یک مادر

نوید شاهد- دیگر هیچ وقت مسیر آن میدانچه بیراهه را پیدا نکردم. چشمم در گرگ و میش صبح گیر کرد به سفیدی استخوان های اسکلت روی قایق. قایق را کورمال پیش می بردم. ماه خودش را پشت تکه ابری پنهان کرده بود. ترس توی رگ هایم دوید. مسیر را اشتباه آمده بودم و به میدانچه ای از نیزار رسیده بودم.

قبله به غروب

نوید شاهد- باید هر شب به رزمنده های سنگر کمین که چند صد متری از خاکریز عراق فاصله داشتند، غذا می رساندیم. همسفر آرام و همیشگی مان هم ناصر اشتری بود که هر شب با دوربین به شناسایی می رفت. دلم می خواست سر صحبت را با ناصر بازکنم اما هر بار که نگاهش می کردم، زیر لب ذکری می گفت.

موشک انداز خاموش!

نوید شاهد- هنوز مات و مبهوت داشتیم صحنه را نگاه می کردیم که چطور هواپیماها با سرعت از آسمان جزیره مجنون دور می شدند. دو سه روزی بود هواپیماها آسمان جزیره را شقه شقه می کردند. گاهی آن قدرپایین می آمدند که نفر را به رگبار می بستند.

ستبر تیر و ترکش

سرش فریاد زدم: «مهمانی نیامده ای، دو بار که شیرجه بزنی، قایق را گرفته ای». آب شتک می زد و قایق با هر موج دور تر می رفت. وقتی پیاده شدیم تا دنبال جعبه کمک های اولیه بگردیم، گفته بودم طناب قایق را به یک جایی بگیراند. حالا محمدی همین طور افتاده بود روی مهمات و قایق مانند گهواره با تن نیمه جانش روی آب تکان می خورد.

نفس گرم

قرار نبود در مراحل اولیه عملیات و الفجر8 هیچ کدام از بچه های یگان دریایی شرکت کنند. تدبیر فرمانده بود تا بچه ها برای مراحل بعدی عملیات، ذخیره بمانند. شب اول هیچ کدام اجازه نداشتند در مرحله خط شکنی حاظر باشند؛ جز دو نفر: من و نادر منصوری.

گوشمان به حرفش نبود

رجب دم به دقیقه می گفت:«بیایید برگردیم توی سنگر، عراقی ها دارند با دید کامل می زنند». گلوله یک توپ، چند متری آن طرف تر از ما، به خاک نشست. گرد و خاک تنوره کرد رو به آسمان. سه نفری با رجب خان محمدی و رحیم تاران، بساط اختلاطمان را پهن کرده بودیم روی خاک ریزپد 6، جزیره مجنون.
خاطرات رزمنده های یگان دریایی لشکر 31 عاشورا

تایمر سرنوشت

گرومب! صدای تیز و بلند انفجار، چادر را لرزاند. دست هایمان را روی سر گذاشتیم و دراز کشیدیم روی زمین. خیال کردیم موشک حتما خورده پشت چادرها. آن روزها دزفول، روزی یک بار موشک باران می شد. منتظر بودیم موشک های بعدی را بریزند که خبری نشد. از توی چادرها زدیم بیرون. خبری از حمله هوایی نبود. چشم که چرخاندیم، از دو کانکس بغل چادرها هم، خبری نبود.
خاطرات رزمنده های یگان دریایی لشکر 31 عاشورا

در انحنای هور

رعد و برق می زد و باران یکریز می بارید. صدای دویدن می آمد و صدای شلپ شلپ پوتین ها در گل و چاله های آب. صدای بچه ها بالا رفته بود که به فرمانده می گفتند:«باد تمام چادرهای لشکر را از جا کنده و ریخته پشت خاک ریز». تنها چادر ما بود که روی سرمان مانده بود.
خاطرات رزمنده های یگان دریایی لشکر31 عاشورا

صیاد به تور افتاد

بعد از آموزش های آبی در سد دز، گاهی می نشستیم به ماهیگیری. شنا، غواصی و سکان داری را از رحیم تاران یاد می گرفتیم که مسئول آموزش بود. لب دز نشسته بودیم و همه حواسمان پی قلاب بود تا اگر سنگینی کرد، تندی بکشیم بالا؛ که وزیر هاشمی با فریاد و حرکت دست، دوستش را صدا زد: « گل بورا! ماهی تو تورافتاده سنگینه»!

مانور قایق

نور چراغ قوه را که انداخت روی آب متلاطم، خشکم زد. صدایی که توی آب فریاد می زد: «بیایید کمک کنید! زود باشید بیایید»! فرمانده بود. آقای طاهری و جانشین اش توی حصار قایق گیرکرده بودند. کسی نمی توانست برود طرف شان. قایق وحشیانه با سرعت چهل، دورافتاده بود و دایره وار می چرخید.

به فکر پاتک

شلپ افتادم توی چاله لجن و آت وآشغال کنار تانکر آب که با بیل مکانیکی کنده بودند. بچه ها موقع ظرف شستن آشغال ها را می ریختند توی این چاله تا بعدا رویش را بپوشانند. گنداب تا کمرم رسیده بود. پشه و مگس دور سرم می چرخیدند. از دور کردلو را می دیدم که دست گذاشته روی شکم و می خندد.
طراحی و تولید: ایران سامانه