نوید شاهد - در قسمتی از کتاب صندوقچه گل رُز که برادر شهید "ابوالفضل راه چمنی" روایت می کند، می خوانید: «یک روز رفته بودیم تهران، موقع برگشت به پاکدشت، اذان مغرب شد. آقا ابوالفضل گفتند: «بایستیم نمازم را بخوانم بعد راه بیافتیم.» آن حوالی مسجد نبود گفتم به پاکدشت راهی نمانده، برویم منزل، نمازتان را می خوانید.» گفت: نه من باید نمازم را اول وقت بخوانم.» پیاده شد و دنبال قبله گشت.»
در قسمتی از کتاب صندوقچه گل رُز که خواهر شهید "ابوالفضل راه چمنی" روایت می کند، می خوانید: «توی ترافیک سنگینی گیر کردیم. ماشین ها متوقف بودند، پسر نوجوانی یک دسته ی بزرگ گُل سرخ بغلش بود، گردنش را به حالت خواهش کج کرد و به ابوالفضل گفت: «آقا! یک شاخه گُل از من می خرید؟»