روزی که رضاخان یقه این پیر خسته را گرفت و او را با خشم به کنج دیوار کشید و فریاد زد، «سید! آخر تو از جان من چه می خواهی؟»، مرحوم مدرس بی آنکه ذره ای ترس به دل راه بدهد، با لهجه شیرین اصفهانی جواب داد، «می خواهم که تو نباشی! »...
از اقامت دائم در زندان فهميدم كه آنها فكر مي كنند اطلاعاتي داريم و نمي خواهيم اين اطلاعات را به آنها بدهيم و بايد در زندان بمانيم چون اگر آنها موفق به گرفتن اطلاعات مي شدند، شايد ما را به اردوگاهي ديگر منتقل مي كردند..