گفتگو با مادر شهیدِ جمعه سیاه:
در آن روز سیاه که گلولههای رژیم شاه بر پیکر مردم بیپناه فرود میآمد، نوجوان ۱۵ سالهای از خانه بیرون زد تا به یاری مجروحان بشتابد؛ غافل از اینکه این آخرین بار است که پا از خانه بیرون میگذارد. حالا پس از دههها، مادرش با چشمانی اشکبار روایت میکند: «در خوابم میگه مادر، من اومدم دیگه نتونستم برگردم... گذشت کن». این روایت مادری است که آرزوی دیدن عروسی پسرش برای همیشه در سینهاش ماند.