قاسم کلوندی خاطره ای از «برادرش شهیدش یوسف» چنین می گوید؛
وقتی دیدمش در حال کندن سنگری در پشت تپه بود حواسش به من نبود از پشت دو دستم را رو چشمانش گذاشتم و گفت مگر می شود کسی بوی برادرش را احساس نکند! همدیگر را بغل کردیم از حرفی که زد بغض گلویم را گرفته بود و زبانم قادر به تکلم نبود...