«پدرش بعد از مفقودالاثر شدن رضا، هر روز به عکسش خیره میشد و گریه میکرد. من قاب عکس را پنهان کردم تا حاجآقا اذیت نشود، اما خودم یقین داشتم که رضا شهید شده است ...» ادامه این خاطره را از زبان مادر شهیدان «محمدرضا و محمود کبیری» در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
«محل استقرار ما بسیار گرم و فاقد هر گونه امکان رفاهی بود. من از اینکه ما را به خط نبرده بودند؛ بسیار بیتاب و ناراحت بودم. حمید هم علیرغم اینکه احساس میکردم از من هم ناراحتتر است ...» ادامه این خاطره از شهید «حمید قزوینی» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
شهید «قربانعلی حاجآقابابایی» در وصیتنامهاش آورده است: «اکنون وظیفه ما برادران مسلمان است که با ریختن خون سرخمان، پاسدار خون شهیدان به خاک خفته باشیم و آوای اللهاکبر را به تمام دنیا برسانیم و جمهوری اسلامی خودمان را به تمام دنیا صادر کنیم ...»
در قسمتی از کتاب «خوئینی» که گذری بر زندگی و خاطرات شهید ابوالفضل خوئینی است، میخوانید:«پیش از رفتن به جبهه، مادرم برایش دختری را خواستگاری کرده بود و به رسم و عرف زمانه، قطعهای طلا خریده بود تا ابوالفضل آن را به عروس هدیه بدهد. اما برادرم در آن روز، آن طلا را از مادرم قبول نکرد و به جای آن یک حبه قند از قندان آنان برداشت و در بشقاب عروس خانم گذاشت.»
شهید «محمدرضا قاقازانی» در وصیتنامهاش مینویسد: «دست از اطاعت امام بر ندارید و جلوی ظلم و ستم را هر کجا که باشد، بگیرید و عدل را در آنجا برقرار کنید و برای پایداری اسلام کوشا باشید ...»
«هنوز ردپای شب را میشد دید. شبی که لحظهای آرام و قرار نداشت، ولی من با خیال راحت بین آن همه آتش و خون خوابیده بودم. بیچاره بعثیها! ...» آنچه میخوانید گزیدهای از داستان طنز دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان میشود.
«محمدرضا در سالروز ولادت حضرت فاطمه (س) با پول خود به خانمها روسری هدیه میداد تا موها و سر خود را بپوشانند ...» ادامه این خاطره را از زبان مادر شهید «محمدرضا خامدا» در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.