عملیات رمضان در مجور عملیاتی شلمچه شروع شده بود. نیروهای عمل کننده از صفر مرزی عبور کردند و چند کیلومتر هم وارد خاک عراقی ها شدند. بچه ها هم از فرصت استفاده کردند و چند کیلومتر جلوتر از مرز، خاکریز زدند.
عصر پانزدهم دیماه 73 بود. غم سنگینی سراسر وجودم را فراگرفته بود. دوست داشتم با خود خلوت کنم و های های بگویم که شاید کمی سبک شوم. در اندیشه آن بودم تا مکان مناسبی را بدین جهت بیابم.
مردم! انقلاب یعنی قرآن، قرآن یعنی مردم حضرت رسول، یعنی آبادی، نعمت و امنیت برای شما و بچه های معصوم تون. از ضد انقلاب نترسین. شما کُردین، از شجاع ترین مردم این مملکت، به ذلت تسلط یک مشت بی دین تن ندین.
لشکر 5 نصر اولین لشکری بود که از سپاهیان استان خراسان و قبل از عملیات والفجر مقدماتیف سازماندهی آن با درایت شهید حسن باقری در دستور قرار گرفت و چون عملیات در شرف انجام بود دستور تشکیل رسمی و معارفه افراد به بعد از عملیات موکول شد.
نفهمیدم چند دقیقه یا چند ساعت ولی در خواب احساس در و سنگینی می کردم. روز دوم عید سال 1361 بود، اما چه عیدی! زینب راست گفت که عید نداریم. از خواب که بیدار شدم، سرم سنگین بود و تیر می کشید. توی هال و پذیرایی قدم زدم.
حاج حمید منبع جود می گوید: شهید مدنی از زیر عبای خود کیسه سیاهی درآورد و گفت این پولی است که ماهیانه از مغازه پدرم از آذرشهر به بنده می رسد. خرجی من از این راه است و من تا به امروز دست به بیتالمال نزدم!
تصميم گرفتم که بعد از اربعين شهدای محاصره سوسنگرد به جبهه بروم بنابراين گذاشته بودم که تا آخرين قطره خونم راه شهداي کربلاي سوسنگرد و تمامي شهدا را ادامه دهم.
کتاب " خاطرات پنهان " نوشته خانم رقیه میرزاده و آقای رضا فتحی در تابستان 1396 به خاطرات اثرگذار و سراسر نورانی آزاده سر افراز خلیل فتحی پرداخت کرده است.
با شروع جنگ تحمیلی، درس و دانشگاه را رها کردم و به عنوان نیروی مردمی بسیجی، عازم خوزستان شدم. خرمشهر پس از 35 روز مقاومت مردمی، سقوط کرده بود و دشمن به دنبال تصرف آبادان بود.
از کنار جاده رد می شدیم که حاج احمد، یک جوان بسیجی را دید که اسلحه اش را به شکل نامناسبی حمل می کرد. رفت جلو و با صدای بلند به او گفت: «برادر من! مگه تو بسیجی نیستی؟ این چه وضع حمل اسلحه اس؟
خاطرات زياد است. در جزاير مجنون هر روز تبادل آتش بين نيروهاي خودي و دشمن ادامه داشت و هر روز و هر لحظه خمپاره و توپ هاي دشمن در نزديكي ما زمين ميخورد...
خاطره مادری که جگر گوشه اش را به قتلگاه جبههه ها فرستاد:
بانو روح انگیز غبار قاب عکس را با چادرش تمیز می کند و می گوید: داخل اتاق آمد و گوشه چادرم را بوسید و گفت که مادر به من قول بده شهید که شدم هر وقت دلت برایم تنگ شد به جای گریه نماز بخوانی.