خاطرات شهدا - صفحه 16

آخرین اخبار:
خاطرات شهدا

«محمود» با لبی تشنه شهید شد، دلم سوخت که چرا به او آب ندادم

خواهر شهید «محمود شاهین‌فر» نقل می‌کند: «دکتر‌ها خوردن آب را برای او ممنوع کرده بودند. چهار پنج روزی طول نکشید که شهید شد. دلم می‌سوخت که چرا بهش آب ندادم. لااقل با لب تشنه شهید نمی‌شد.»

شهید «مصیب مرادی‌کشمرزی» مانع پیشروی بعثی‌ها شد

«آقا مصیب شبانه آن جاده استراتژیک را به همراه بچه‌های تخریب با مواد منفجره‌ای که از قبل به جزیره برده بودیم، جاسازی کردند، آن جاده را کاملا تخریب کردند و آب از جزیره جنوبی وارد جزیره شمالی شد. این امر مانع پیشروی بعثی‌ها شد ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «مصیب مرادی‌کشمرزی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
قسمت دوم خاطرات شهید «سید ابراهیم سیادت»

مثل حضرت زینب(س) استقامت کن

هم‌رزم شهید «سیدابراهیم سیادت» نقل می‌کند: «گفتم: هیچ‌وقت از تو ناراحت نیستم. یقین دارم که توی ثواب کارت شریکم. گفت: دلم می‌خواد زنی که به این خوبی می‌فهمه باید دست شوهرش رو برای رفتن به جبهه و دفاع از اسلام و مملکت باز بگذاره، دلم می‌خواد بعد از شهادتم مثل حضرت زینب(س) استقامت کنی و صبور باشی.»

«رضا» مهمان شهدا شد

خواهر شید «رضا سماوی» نقل می‌کند: «دوستان شهیدش جمع شدند بالای سرش. بهش گفتند: بیدار شو! برای چی نمیای رضا؟ رضا چشمانش را باز کرد و از خواب بیدار شد. به هم‌سنگرانش گفت: من شهید می‌شم!»

با دیدن ضریح شش گوشه، کلی گریه کردم

پدر شهید «عبدالمحمد سعدالدین» نقل می‌کند: «چشم توی چشمم دوخت و گفت: بابا! من دارم می‌رم راه کربلا رو باز کنم. رفت و شهید شد. سال‌ها گذشت و خدا توفیق زیارت امام حسین(ع) را به ما داد. چشمم که افتاد به ضریح شش گوشه، یاد حرف آن روزش افتادم و به یادش کلی گریه کردم.»

سنگر، خانه من است

خانواده شهید «رمضانعلی قدس‌الهی» نقل می‌کنند: «در نامه‌ای به خانواده‌اش نوشته بود: مادر! مرا ببخش و حلال کن! خودم را تابع جبهه کرده‌ام. سنگر خانه من است و شما به امید برگشت من نباشید.»

بَلَتی بری در خانه شهیدها، خبر برسانی؟

«یک روز آقای درافشان گفت آقای حداد یک کار دیگر هم ازت می‌خواهم گفتم چه کاری؟ گفت: بَلَتی بری در خانه شهیدها، خبر برسانی؟ گفتم دیگر اینجا نمی‌آوریدشان؟ گفت خیلی حاشیه دارد اینجا. گفتم حاج‌آقا من اصلا از این کار‌ها نکردم ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات «غلامحسن حدادزادگان» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

بهترین هدیه دنیا را به پسرم دادم

مادر شهید «ذبیح‌الله خان‌محمدی» نقل می‌کند: «در خواب ذبیح‌الله گفت: مامان! ساعتم داخل ساکمه. اونو بده به داداش نعمت. من هم با خوشحالی، بهترین هدیه دنیا را به پسرم نعمت‌الله دادم.»

گریه سربازان با دیدن تابوت‌های شهدا

«وقتی رسیدیم سربازها ایستاده بودند. با هم شوخی می‌کردند فهمیدم نمی‌دانند چه خبر است. دلشان را صابون زده بودند برای تخلیه مواد غذایی. وقتی در تریلی را باز کردیم سربازها آمدند جلو. همین ‌که جعبه‌‌های تابوت شهدا را دیدند تعدادی‌شان جا خورده و شروع به گریه کردند ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات «غلامحسن حدادزادگان» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
قسمت دوم خاطرات شهید «قدرت‌الله زرگریان»

این پوکه باعث شد از شهادت عقب بیفتم

دوست شهید «قدرت‌الله زرگریان» نقل می‌کند: «خم شد تا از روی زمین پوکه‌ای را بردارد که عراقی‌ها به سمتش شلیک کردند. اگر ایستاده بود سرش متلاشی می‌شد. پوکه را مقابل خود گرفت و به آن نگاه کرد. گفت: این پوکه باعث شد من از کار خودم عقب بیفتم.»
قسمت نخست خاطرات شهید «قدرت‌الله زرگریان»

خواب شب عملیات تعبیر شد

دختر شهید «قدرت‌الله زرگریان» نقل می‌کند: «شب عملیات فتح بستان، پدر خواب دید که در یک قایق نشسته و روی دریاچه‌ای شناور است. شهید طاهریان به ایشان گفته بود: آقای زرگریان! پیشانی‌بند یا سیدالشهدا ببند، چون شهید می‌شی.»

اینجا فقط خدا است که یاری‌مان می‌کند

برادر شهید «کاظم نظری» نقل می‌کند: «در نامه‌هایش چند جمله را همیشه یادآوری می‌کرد: این‌جا ما کسی نیستیم، فقط خداست که کمک‌مان می‌کند. ما فقط وسیله‌ایم از جانب او.»

به حال فرزندم غبطه خوردم

پدر شهید «محمود نصیری» نقل می‌کند: «بعد از شام سه ربع خوابیدم. او بیدار بود و مطالعه می‌کرد. نیمه‌های شب از خواب بیدار شدم و رفتم طرف اطاقش و دیدم رو به قبله مشغول نماز است. به حال او غبطه خوردم و خدا را شکر کردم.»

عهدنامه شهدا را در دست راستم بگذارید

خواهر شهید «حمیدرضا ناظری» نقل می‌کند: «بار آخر گفت: پارچه‌ای است که چهل نفر روی اون امضا کردن؛ عهدنامه است. اگه شهید شدم و خواستین منو کفن کنین، حتماً یه تکه از اون پارچه رو توی دست راستم بذارین!»
برگی از خاطرات شهید مدافع حرم «چگینی»؛

تلافی حمله دیشب

«الیاس با نگاهی به مصطفی به پوتین‌های ایوب اشاره می‌کند. مصطفی یک لنگه پوتین را برمی‌دارد و به سمت یکی از بچه‌ها پرتاب می‌کند. پوتین محکم به سر آن بخت برگشته می‌خورد و مانند کسی که کابوس دیده باشد وحشت‌زده از خواب می‌پرد، بلند می‌شود می‌نشیند ...» ادامه این خاطره از شهید مدافع حرم «الیاس چگینی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
زندگینامه شهید «محمدرضا فطرس»؛

شهیدی که روزانه قرآن می خواند

«محمدرضا فطرس» از شهدای قرآنی لرستان قرآن خواندن را از امور جاری روزانه‌اش به حساب می‌آورد، حدود ۵۰۰ جلد كتاب مذهبی در کتاب‌خانه‌اش داشت. شب را حتماً با وضو می‌خوابید و اكثراً به نماز شب برمی‌خواست و علاوه بر روزهای دوشنبه و پنجشنبه خیلی از روزهای دیگر را روزه‌دار بود و كمك و صدقه را از كارها و وظایف روزمره خویش می‌دانست.
زندگینامه شهید «محمدرضا فطرس»؛

شهیدی که روزانه قرآن می خواند

«محمدرضا فطرس» از شهدای لرستان قرآن خواندن را از امور جاری روزانه‌اش به حساب می‌آورد، حدود ۵۰۰ جلد كتاب مذهبی در کتاب‌خانه‌اش داشت. شب را حتماً با وضو می‌خوابید و اكثراً به نماز شب برمی‌خواست و علاوه بر روزهای دوشنبه و پنجشنبه خیلی از روزهای دیگر را روزه‌دار بود و كمك و صدقه را از كارها و وظایف روزمره خویش می‌دانست.
روایت شهادت شهید «محمدولی بهرام آبادی» به نقل از همرزمش «حسن خارا»؛

فرماندهی که به خاطر نجات نیروهایش مفقودالاثر شد

محمدولی لباس فرم که آرم سپاه دارد را از تن خود در می آورد و لباس بسیجی یکی از رزمندگان را می پوشد. دوربین و نقشه ها را به بچه ها می دهد و می گوید: شما بروید ،من اینجا می مانم اگر آتش دشمن کم شد آرام آرام بر می گردم.
زندگینامه شهید عشایر «جمال مدهنی»؛

شهیدی که بدنش متلاشی شد

شهید «جمال مدهنی» در ششم فروردین ۱۳۶۷، با سمت راننده تانک در شلمچه بر اثر اصابت و انفجار گلوله توپ به برجک تانک و متلاشی شدن پیکر مطهر وی که با سوختگی همراه بود به شهادت رسید.
مروری بر زندگی‌نامه شهید سرلشکر تکاور «مصطفی پژوهنده»

تکاور شجاعی که به تنهایی یک لشکر را هدایت می‌کرد

فرمانده‌ شهید «مصطفی پژوهنده» معتقد بود که این تکاور شجاع و با ایمان، به تنهایی می‌تواند یک لشکر را هدایت کند و به پیروزی‌های عظیمی دست یابد. او فرمانده‌ی گردان ١٨٣ لشکر ٥٨ ذوالفقار بود.
طراحی و تولید: ایران سامانه