خاطرات شهدا - صفحه 19

خاطرات شهدا

پدر راه پسر را برگزید

هم‌رزم شهید «محمد کرکه‌آبادی» نقل می‌کند: «راهم رو ادامه بدین. هیچ‌وقت نگذارین که اسلحه‌ام روی زمین بمونه که با این کار دشمن شاد می‌شه. این را بار آخر اعزامش گفت. پدرش در سن شصت و پنج سالگی خود را برای اعزام به بسیج معرفی کرد.»
برگی از خاطرات

کمک به مردم محروم الموت!

«علی گفت با توجه به تجربه‌ای که در خصوص مسائل پزشکی داری، از طریق جهاد به روستا‌ها اعزام شو تا بتوانی کمکی برای آن‌ها باشی ...» ادامه این خاطره از شهید «علی میوه‌‏چین» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
برگرفته از نامه‌های دانش‌آموزان به شهدا؛

شهدا به آیندگان درس چگونه ماندن را آموختند

«ای شهید، تویی که پایه‌های ظلم و ستم را لرزاندی و با خون خود نهال اسلام را آبیاری نمودی و به آیندگان درس چگونه ماندن را آموختی، همچنان که مولا حسین (ع)، چگونه بودن را به تو آموخت ...» ادامه این نامه را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

عشق رفتن به جبهه در وجودش موج می‌زد

همسر شهید «محمود شهریاری» نقل می کند: سال 1363 پس از پایان تحصیلات ابتدایی خیلی دوست داشت به جبهه برود و عشق رفتن به جبهه در وجودش موج می‌زد به همین خاطر به بسیج مراجعه نمود و ثبت نام کرد اما به علت جثه کوچک او با عضویتش مخالفت کردند.

برشی از کتاب «به قول پروانه» | به داد مجروحان تظاهرات می‌رسیدیم!

در قسمتی از جلد سوم کتاب «به قول پروانه» که خاطرات شهربانو و کبری چگینی از زنان امدادگر استان قزوین است، می‌خوانید: «انگیزه همگی ما مبارزه با رژیم حاکم بود. در سطح گسترده اعلامیه تکثیر می‌نمودیم و به دست مردم می‌رساندیم. سخنرانی‌ها و پیام‌های امام را روی نوار ضبط می‌کردیم و نشر می‌دادیم و به داد مجروحان تظاهرات می‌رسیدیم ...»

دیدار معشوق!

«گفتند می‌خواهیم شما را به زیارت حضرت امام‌خمینی(ره) ببریم. شالباف اظهار کرد که ما این روز‌ها را لحظه‌شماری می‌کردیم، این زمان یک فرصت طلایی است و چشمان ما امشب خواب ندارد ما خانه نمی‌رویم ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «مهدی شالباف» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

متانت شهید جانباز «مجید نبیل» آشکار بود!

«متانت ایشان آشکار بود طوری که وقتی ایشان در مجلسی حضور داشت آن جمع از چارچوب‌های احترام خارج نمی‌شد و جمع تحت تأثیر ایشان قرار می‌گرفت ...» ادامه این خاطره از شهید جانباز «مجید نبیل» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

خیال راحت آقا مهدی!

«نگاه آقا مهدی زین‌الدین به مصیب، نگاهی همراه با افتخار و لذت بود و می‌گفت: هر وقت آقا مصیب با ما باشد، خیال‌مان از بابت تخریب راحت است ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «مصیب مرادی‌کشمرزی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
برگی از خاطرات آزادگان؛

خبر آزادی از اسارت را اصلاً باور نمی‌کردیم!

«روز‌ها و ماه‌ها گذشت تا اینکه خبر آزادی ما را دادند. اصلاً باور نمی‌کردیم انگار در خواب و رؤیا بودیم، وقتی به مرز رسیدیم سه روز ما را قرنطینه کردند ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات آزادگان قزوین است که تقدیم حضورتان می‌شود.
معاون فرهنگی بنیاد شهید و امور ایثارگران خراسان شمالی عنوان کرد؛

پخش خاطرات خانواده معظم شاهد خراسان شمالی از شبکه استانی اترک

کهنسال گفت: برابر برنامه‌ریزی‌های صورت گرفته دو هزار و ۶۵۴ خاطره مربوط به والدین و همسران شهدا و همچنین جانبازان و آزادگان ضبط شده است که در قالب تفاهم‌نامه‌ای با اداره‌کل صدا و سیمای استان مقرر شد این خاطرات به صورت مستمر از شبکه استانی «اترک» پخش گردد.

هیچ وقت از سختی کارش حرفی نمی‌زد!

«هیچ وقت از سختی کارش حرفی نمی‌زد و مسایل کاری را در خانه بازگو نمی‌کرد ...» ادامه این خاطره را از زبان مادر شهید «حسن حسین‌پور» در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
برگرفته از داستان طنز دفاع مقدس؛

سعید بی‌خیال دنبال گشت و گذار خودشه!

«یک ماه گذشت هیچکس خبری از سعید نداشت. رفت و آمد دوستان و فامیل بیشتر ما را مشکوک کرده بود. عباس آخرین نفر بود که سعید را دیده بود. در جواب بابا گفته بود: حاجی خیالتون راحت باشه عملیات تموم شده، خبری نیست. سعید بی‌خیال دنبال گشت و گذار خودشه ...» آنچه می‌خوانید گزیده‌ای از داستان طنز دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان می‌شود.
برگی از خاطرات آزادگان؛

دریغ از یک قطره آب در سوله!

«هوا بسیار گرم بود. بچه‌ها داخل آن سوله تنگ و سوزان از تشنگی فریاد می‌کشیدند، اما دریغ از یک قطره آب، همه بچه‌ها مجروح و زخمی بودند و نای حرکت نداشتند ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات آزادگان قزوین است که تقدیم حضورتان می‌شود.
برگی از خاطرات جانبازان؛

علی‌اکبر در روز شهادت «بهشتی» به‌سختی روی پاهایش می‌ایستاد

«علی‌اکبر علاقه زیادی به شهید بهشتی داشت. همه کتاب‌ها و جزوه‌های او را می‌خواند و در روز شهادت شهید بهشتی به‌سختی روی پاهایش می‌ایستاد ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات جانباز سرافراز «عمران ثقفی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

دوران کودکی!

«در دامان والدینی مؤمن به‌ نام‌های حسین تابنده و زینت سادات تقوی بزرگ شدم. پدرم از کسبه‌های خیابان سپه بود. خواربارفروشی داشت. همیشه روغن‌های اعلا و عطر برنجش در فضای مغازه می‌پیچید. مردم‌داری‌اش نیز حرف نداشت ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات همسر شهید «علی دمساز» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

حبابی روی دریا!

«از من درباره گروه حجتیه پرسید، جواب دادم حجتیه معتقد است برای زمینه‌سازی ظهور امام زمان (عج) باید فساد، تمام عالم را بگیرد. با یک تبسم کوتاه بر لب گفت این جریانات و گروهک‌ها مانند آشغال‌ها و حباب‌های روی دریا هستند ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید ترور معلم «قدرت‌الله چگینی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

خونش بند نمی‌آمد!

«یکی از گلوله‌ها به بازویم اصابت کرد. دستم را جلوی دهانم قراردادم خیلی درد داشت با چفیه که بر گردنم بود. بازویم را محکم بستم، اما خونش بند نمی‌آمد ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات رزمندگان قزوین است که تقدیم حضورتان می‌شود.
روایتی خواندنی از «حاج محمد طالبی» همرزم شهید «صادق میرزایی»

فقط برای خدا

«حاج محمد طالبی» می گوید: همه ی تلاش و فعالیت شهید میرزایی فقط برای خدا بود. تمام نیت و تلاشش این بود که خدا از او راضی باشد و ذخیره ای برای آخرت و قبر و قیامت او باشد که الحمد الله خوب بهره برد و خوب ذخیره کرد.
برگی از خاطرات همسر شهید «خسرو وفایی»؛

ازدواج اجباری!

«برای گرفتن گواهی رشد به دادگستری رفتیم. آنجا به من گفتند شما اختلاف سنی‌تان با این آقا خیلی زیاد است مگر شما را به این ازدواج مجبور کرده‌اند؟ ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات همسر شهید «خسرو وفایی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

ما باید به اسرای کربلا اقتدا کنیم!

«سال ۶۱ در موصل برایمان سخنرانی کرد. گفت ما باید به اسرای کربلا اقتدا کنیم و خط اونا رو دنبال کنیم ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات سید آزادگان، شهید «حجت‌الاسلام‌والمسلمین سیدعلی‌اکبر ابوترابی‌فرد» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
طراحی و تولید: ایران سامانه