از ماشين پياده شد و آن ها را از هم جدا كرد. چند دقيقه اي با آن ها حرف زد و بعد از جيبش شكلات در آورد و به هر كدام يك شكلات داد. صورتشان را بوسيد. آنها هم صورت يكديگر را بوسيدند و دنبال كارشان رفتند.
شوکت پور پس از گفتن این حرف ها به طرف آنان دوید. عزیزی هم پشت سرش بود. به انها که رسیدند کمکشان کردند تا از داخل باتلاق نجات پیدا کنند. فقط یک نفر از رزمندگان درون باتلاق ماند و هر کاریمی کرد نمی توانست خود را به آن سمت که حسن می گفت بکشاند و هر لحظه بیشتر در باتلاق فرو می رفت و فریاد می کشید: «کمک!کمک!»
کمی قبل از ورودی حرم با توقف اتوبوسها و باز شدن در، دیگر هیچکدام به حال خود نبودیم. تمام تهدیدهای فرمانده را از یاد برديم و فقط میخواستیم به حرم برسیم. آنجا بود که بعد از نُه سال، انگار طعم آزادی را میچشیديم و میتوانستيم پرواز کنيم.
به مناسبت سالگرد شهادت سردار شهید «محمدعلی مشهد»، خاطرهای از همرزم این شهید گرانقدر برای علاقهمندان منتشر میشود. این خاطره از کتاب «تشنه دیدار»؛ خاطراتی از شهید «محمدعلی مشهد» به قلم حسن جلالی و سکینه صرفی، اقتباس شده است.