مردم از همه جا برای حمید سالگرد شهادت می گرفتند. همه ی مادرهای شهید می آمدند می گفتند حمید شهید آن ها هم بوده. بعد فهمیدم حمید به آن ها رسیدگی می کرده و آن ها نیز خودشان را مادر او می دانسته اند.
به حمید گفتم این لباس دیگر جا برای وصله ندارد، گفت: بدهید به یک بلد. رفت نخ کاموا خرید و مجبورمان کرد لباس را بدوزیم. دست بر قضا با همین لباس هم به شهادت رسید.
ازش پرسیدم چرا با پای برهنه راه میری سید...؟ گفت: «برای پس گرفتن این زمین خون داده شده. این زمین احترام داره و خون بچهها روش ریخته شده، آدم باید با پای برهنه روش راه بره.»
گفتم: ما که تازه از عملیات آمده بودیم. نباید میایستادی خستگی در میکردی؟ گفت: من با خدای خودم عهد کردهام فقط کار رزمی بکنم. گفتم: نه که ما اینجا داریم بافتنی میبافیم!!