کتاب داماد اروند

کتاب داماد اروند

از شهادتش خبر داشت

ايشان هرچه اصرار كرد روي اين موضوع من هم طفره مي رفتم و روي نظر خودم پافشاري مي كردم و حاضر نبودم از حرف خودم ذره اي كوتاه بيايم

برو، يك بار ديگه مي آيي كربلا

اوايل زندگي مان بود، هنوز اصغر را نداشتيم، يك روز پادرش بیمارشد، آن وقت ها كه مثل حالا ماشين زياد نبود، سوار درشكه اي شديم و رفتيم پيش دكتر، ساعت چهار بعد از ظهر بود كه از دكتر برگشتيم خانه
طراحی و تولید: ایران سامانه