روایتی از همسر گرانقدر شهید «عبدالزهرا سخراوی» را در سالروز شهادتش بخوانید؛
در روزهای آخر جنگ بود که به شهید ماموریت دادند برای مبارزه با منافقین به کردستان برود یک شب قبل ازاینکه برود از من خواست که به دست و پاهایش حنا بگذارم من هم این کار را انجام دادم گفتم : برای چه اینکار را می کنی؟ گفت: شاید خدا نیم نگاهی به من کرد و مرا میهمانی خودش دعوت کرد خیلی ناراحت شدم و گریه کردم به او گفتم : به ماموریت نرو خندید وگفت : غصه نخور من سعادت شهادت ندارم .