خاطرات/
«امیر دوست نداشت کسی از او و کارهایش تعریف کند. یکی از روزهای انقلاب، برادر بزرگم به خانه ی ما آمد. داشتم از فعالیت های انقلابی امیر که از این و آن شنیده بودم، تعریف می کردم که امیر وارد اتاق شد. با اینکه حرف های مرا شنیده بود، چیزی نگفت و ساکت ماند ولی بعد از رفتن دایی اش به من گفت: «دایه(مادر) راضی نیستم بقیه متوجه بشن چیکار می کنم...»در ادامه خاطرات شهید عبدالامیر بزاز زاده را از زبان مادرش در نوید شاهد بخوانید.