امروز بچه های ضربت به عکس روزهای پیش که عصرها در جلوی چادرهایشان جمع می شدند و تعریف می کردند و می خندیدند، هر کدام گوشه ای کز کرده بودند و گاهی آرام صحبتی میان دو نفر رد و بدل می شد و ... آن گاه سرهایشان تکان می خورد.
به اهواز که رسیدیم، چهره ی خشن جنگ بیشتر هویدا شد. مردم در حال فرار بودند. به هر نقطه ای از شهر نگاه می کردی، خانواده ای را می دیدی که بخش بسیار اندکی از خانه اش را به دوش می کشد.
پادگان شلوغ است؛ شلوغ از خیل بچه هایی که از «سرپل» آمده اند و عده ای دیگر که از شهرها اعزام شده اند. امروز دوره آموزش به پایان رسیده و همه از اتمام این زمان سخت مسرورند.
لحظه آخر قیافه بچه ها در ماشین که از جاده می گذشت در خاطرات هست، و تو در پس پرده های اشک و از ورای چشمانت آنها را وداع گفتی، و وقتی از دید تو دور شدند، دست در دست آن پسر کوچک گذاشتی و عرض و طول پایگاه را بی هیچ هدفی طی کردید.
در میان دست نوشته های شهید احمد رضا احمدی از لیله القدر می خوانیم: پرتو سیمگون ماه که لحظاتی قبل پیکر خود را از کوه های کناری بالا کشیده است، از لای در سنگر به درون می تابد و تصاویر ناتمام اشیار را نشان می دهد.
صبح روز یکشنبه (24/12/62) برای اعزام به گروهان فجر، به پشتیبانی آمدیم و بعد از خداحافظی از برادران با یک ایفا به «مقر شهید چمران» رفتیم. در بین راه، بچه ها، با توجه به اینکه همه در یک گروهان عملیاتی بودیم، شور و حال وصف ناپذیری داشتند.