خاطرات شفاهی جانبازان؛
جانباز سرافراز «اعظم علینژاد» میگوید: روزی که جنگ شروع شد اصلاً باورم نمیشد؛ هیچکس انتظارش را نداشت. مادرم برای تمیزکاری و جابهجایی شهدا میرفت و من هم همراه اعضای خانواده کارهای پشت جبهه را انجام میدادیم و کمک میکردیم. یک روز برای پهن کردن لباسهای شسته شده به پشت بام رفتم. همان لحظه هواپیما آمد و شروع به بمباران کرد. با آوار به پایین سقوط کردم. دخترم داخل خانه بود و او هم ترکش خورد.