دوست شهید تعریف میکند: «همیشه به همه و مردم روستا احترام زیادی میگذاشت و درس فداکاری و ایثار را به ما میآموخت. ما از این شهید عزیز خیلی درس گذشت و ایثار گرفتیم.»
همسر شهید تعریف میکند: «مهربانی و سخاوت همسرم را نباید از من، بلکه از مردم محله یا از فقرا و یتیمان که برایشان پدر، حامی و دوستی مهربان بود باید پرسید.»
فرزند شهید تعریف میکند: «شهید گفت پسرم دانشآموزان در کلاسهای درس و مدرسهها بیشتر به امدادگری شما احتیاج دارند، چون امکان بمباران مدرسهها هم هست و آنها آیندهسازان انقلاب هستند.»
مادر شهید تعریف میکند: «انگار از همان ابتدا میدانست که قرار است شهید شود. همیشه میگفت اگر شهید شدم و جنازهام را آوردند بر جنازه من گریه نکنید، من که از علیاکبر امام حسین(ع) بهتر و بالاتر نیستم.»
خواهر شهید تعریف میکند: «حسین عاشق نقاشی کردن بود، قاری قرآن بود، لحن و صورت زیبایی داشت. همیشه میگفت قرآن را باید با صدای خوش خواند، توی نقاشی کردن هم دستی توانا داشت.»
دوست و همرزم شهید تعریف میکند: «بعد از آموزشی انشاالله با هم به جبهه میرویم، خدمت سربازی را با هم تو یک سنگر خدمت میکنیم، نمیدانستیم که هر کدام از ما واقعا داخل یک گردان و لشکر میافتیم.»
مادر شهید تعریف میکند: «شهید میگفت اگر ما برای دفاع از میهن نرویم و دیگران هم نروند پس چه کسی میخواهد از میهن ما دفاع کند، آیا ما باید بگذاریم که آمریکا بیاید میهن و ناموس ما را مورد اذیت و آزار قرار دهد.»
دوست و همسنگر شهید تعریف میکند: «شروع کردم به گریه کردن که یک مرتبه متوجه شدم اسب سفیدی به طرفم میآید، از آن حالت خارج شدم، فکر کردم منافقین حمله کردند.....»