بابای 68 ساله جبهه ها، به خون خضاب کرد و به سالار شهیدان پیوست
پس از پایان حرف هایش، سنگر را ترک کرد تا نکند با اصابت خمپاره به سنگر، هر دو که از یک روستا بودند شهید شوند و قول و قرارشان از بین برود. گویی کاملا در جریان اتفاقات پیش رو بود و خوب می دانست که زمان رفتن و بال گشودن رسیده است. بابا احمد رفت و صدای انفجار بلند شد و گرد و غبار و آتش همه جا را فرا گرفت.