«به مرخصی كه میآمد، میگفت: «مادر! اگه دوست داری من خوشحال باشم، یه دونه نون بذار بیرون تا خشک بشه، اونو بهم بده بخورم! روزی بالاخره طاقتم طاق شد و گفتم: «پسر عزیزم، من این همه غذا درست میکنم، تو نون خشک بخوری؟! آخه این چه کاریه! من دلم اذیت میشه با این کارت!» در ادامه خاطره این شهید بزرگوار را از زبان مادرش در نوید شاهد بخوانید.