«سید دری باز شده است برای شهادت، هشت سال دنبالش بودیم که راهمان بدهند و برویم آن طرف که نشد، الان که میشود من باید بروم. نمیخواهم این بار جا بمانم خیلی دلتنگ بچه ها هستم» بالاخره راهی منطقه شد و وقتی که میخواست به منطقه برود برگشت نگاهی به من انداخت و گفت: «سید من میروم و آن قدر میمانم تا شهید شوم» سپس کوله بارش را انداخت روی شانهاش و رفت. در ادامه خاطره این شهید بزرگوار را از زبان همرزمش در نوید شاهد بخوانید.