خاطرهای از شهید «حسن گرگی بندری»
بستگان شهید تعریف میکند: گفتم حسن حالت خوبه؟ آب برات بریزم؟! او سرش را تکان داد و اشکش را پاک کرد. لیوان آب را دستش دادم و پرسیدم؛ تا کی بندری؟ گفت؛ دو سه روز دیگه! گفتم؛ خدا به همرات باشه مواظب خودت باش...! به تلخی نگاهم کرد. لبخندی زد و گفت؛ خوش به حال حسین و محمد که رفتن، بدون اونا نمیشه اصلاً نمیشه دعا کن من هم رفتنی بشم.