غلامحسن حدادزادگان

آخرین اخبار:
غلامحسن حدادزادگان

بم بم! ممّدتان شهید شده!

«داشتم با درافشان کل‌کل می‌کردم بدون اینکه متوجه باشم. برای لحظه‌ای ساکت شد. نگاهم افتاد به چشم‌های رنگی‌اش. دیدم بغض کرد و گفت راست می‌گویی پسر جان! آدم‌ تا از خودشان نباشد نه آن‌ها را درک می‌کند و نه این‌ها او را محرم اسرار می‌دانند! گفتم حاج‌آقا بروم آب قند بیاورم مثل این‌که حالتان خوش نیست گفت نه بم بم! ممّدتان شهید شده! ....» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات « غلامحسن حدادزادگان » است که تقدیم حضورتان می‌شود.

جرات نگاه کردن به زن را نداشتم

«آقای درافشان مرا دوباره خواست. موقع ورود به اداره یک زن چادری مسن از بنیاد خارج شد. جرات نگاه کردن به زن را نداشتم. می‌ترسیدم مادری باشد که رهایش کردم. آن روز لال‌ترین روز بنیاد شهید بود....» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات « غلامحسن حدادزادگان » است که تقدیم حضورتان می‌شود.

طاقت ایستادن نداشتم

«دلش را نداشتم. طاقت ایستادن در برابر پدری را که در حال فرو فروختن و شکسته شدن کمرش است. نداشتم. برای من تابلویی دیدنی نبود. یادم می‌آید در زمستان‌ها هیچ‌وقت دوست نداشتم صحنه سر خوردن و نقش زمین شدن یک زن را ببینم. صحنه خردکننده‌ای بود. دوست نداشتم چشمم در چشم آنها بیفتد. جایی که من می‌ایستادم شروع یک درد عمیق بود ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات « غلامحسن حدادزادگان » است که تقدیم حضورتان می‌شود.

بَلَتی بری در خانه شهیدها، خبر برسانی؟

«یک روز آقای درافشان گفت آقای حداد یک کار دیگر هم ازت می‌خواهم گفتم چه کاری؟ گفت: بَلَتی بری در خانه شهیدها، خبر برسانی؟ گفتم دیگر اینجا نمی‌آوریدشان؟ گفت خیلی حاشیه دارد اینجا. گفتم حاج‌آقا من اصلا از این کار‌ها نکردم ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات « غلامحسن حدادزادگان » است که تقدیم حضورتان می‌شود.

گریه سربازان با دیدن تابوت‌های شهدا

«وقتی رسیدیم سربازها ایستاده بودند. با هم شوخی می‌کردند فهمیدم نمی‌دانند چه خبر است. دلشان را صابون زده بودند برای تخلیه مواد غذایی. وقتی در تریلی را باز کردیم سربازها آمدند جلو. همین ‌که جعبه‌‌های تابوت شهدا را دیدند تعدادی‌شان جا خورده و شروع به گریه کردند ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات « غلامحسن حدادزادگان » است که تقدیم حضورتان می‌شود.

چقدر بی‌مسئولیتی!

«از همان شبی که اولین شهید را به لوشان بردم یک سوال در ذهنم شکل گرفت. جواب آن سوال هر چه که بود نتیجه‌اش یک نهیب به خودم بود. غلامحسن! چقدر بی‌مسئولیتی! ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات « غلامحسن حدادزادگان » است که تقدیم حضورتان می‌شود.

مثل یک پدر، شهدا را غسل می‌داد!

«حاج‌احمد غسال مثل یک پدر که بچه‌اش را بغل بگیرد، شهدا را می‌شست و غسل می‌داد. آن‌ها که در معرکه شهید نشده بودند، غسل داشتند. می‌نشست زیر ناخن‌های دست‌وپای شهدا را با سوزن تمیز می‌کرد و پاشنه‌هایشان را سنگ می‌کشید! ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات « غلامحسن حدادزادگان » است که تقدیم حضورتان می‌شود.

قلبم با مشت بر دیواره سینه‌ام می‌کوبید!

«مأموران قطار جواز دفن شهدا را برمی‌داشتند تحویل ما می‌دادند و از ما رسید می‌گرفتند بعد مسئول قطار صدا می‌کرد بیایید داخل و تا انتهای واگن چراغ‌قوه می‌انداختند. آن‌جا بود که قلبم با مشت بر دیواره سینه‌ام می‌کوبید ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات « غلامحسن حدادزادگان » است که تقدیم حضورتان می‌شود.

رونمایی از کتاب «روز‌های پیام‌بری» در قزوین از نگاه تصاویر

مراسم رونمایی کتاب «روز‌های پیام‌بری»، روایتی از زندگی غلامحسن حدادزادگان کارمند بنیاد شهید، راننده آمبولانس پیکر شهدا و پیام‌رسان شهادت تعدادی از شهدای قزوین به خانواده‌هایشان، با حضور مسئولان کشوری و استانی برگزار شد.
طراحی و تولید: ایران سامانه