«کبری هنوز پایش را به پشت بام نگذاشته بود که با صدای شلیکی، فریاد وحشتناکی میزند: «آخ سوختم» و نقش پلههای ساختمان میشود. برادرش سریع خود را بالای سرش میرساند، بلافاصله او را به اتاق منتقل کرده و میبیند که پهلویش خونریزی دارد ...» ادامه این خاطره از شهید «کبری وحیدیقزوینی» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.