شهید شهاب رضایی مفرد

شهید شهاب رضایی مفرد

اسارت چگونه جایی بود؟

آزاده و جانباز شهید «شهاب رضایی‌مفرد» روایت می‌کند: «جایی که باید یک عمر آنجا می‌خوابیدیم، می‌نشستیم، غذا می‌خوردیم، نماز می‌خواندیم و همه امورات زندگی را در آنجا می‌گذراندیم تقریباً عرض آن دو وجب (نیم متر) و طول آن کمتر از دو متر بود یعنی یک متر مربع و تقریباً به اندازه یک قبر باید یکی از پتوها را به عنوان زیرانداز و یکی روانداز و سومین پتو را به شکل لوله شده به عنوان متکا استفاده می‌کردیم.»

ماجرای یک اردوگاه!

آزاده و جانباز شهید «شهاب رضایی‌مفرد» روایت می‌کند: «یکی از سربازان بعثی با تحقیر و عصبانیت دو پتو و یک کیسه انفرادی جلوی هر نفر پرت کرد داخل کیسه یک دست لباس فرم خاکی رنگ و یک حوله به‌طول یک متر و به عرض نیم متر و یک دست لباس زیر و یک جفت دمپایی بود، ما را به حمام فرستادند.»

«به سمت اردوگاه»

آزاده و جانباز شهید «شهاب رضایی‌مفرد» روایت می‌کند: «به هر سختی که بود اسیر مجروح را تا جلوی ماشین رساندیم ماشین زیر نور آفتاب مانده بود و آنقدر داغ بود که گویا از آن آتش می‌بارید. با زحمت فراوان مجروح را سوار کرده و وارد ماشین شدیم.»

با توکل بر خدا و خواندن آیت الکرسی به مقصد رسیدیم

آزاده و جانباز شهید «شهاب رضایی مفرد» روایت می‌کند: «از کنار ساختمان چند طبقه‌ی استخبارات در حالی که راهی به پهنای شاید یک و نیم متر بود حرکت کردیم. برادر حاجیلو پشت برانکارد را گرفته بود و من جلوی آن را بر اثر ضرباتی که به دستم وارد می‌شد، دیگر توانی در دستم نبود اما با توکل بر خدا و خواندن آیت الکرسی و دعا بالاخره به مقصد رسیدیم.»

من یک بسیجی رزمنده هستم

آزاده و جانباز شهید «شهاب رضایی مفرد» روایت می‌کند: «من یک بسیجی رزمنده هستم و اطلاعات نظامی دیگری ندارم، سرگرد عصبانی شد و سیلی محکمی به صورتم زد و گفت؛ شما چقدر سمج هستید.»

انگار باعث و بانی تمام بدبختی‌های ما چند نفر اسیر هستیم!

آزاده و جانباز شهید «شهاب رضایی مفرد» روایت می‌کند: «طوری با ما رفتار می‌کردند که انگار باعث و بانی تمام بدبختی‌های آنها ما چند نفر اسیر هستیم و فکر می‌کردند که با آزار و اذیت ما زخم‌های کهنه‌شان التیام پیدا می‌کند.»

هیچگاه به اسارت فکر نمی‌کردم

آزاده و جانباز شهید «شهاب رضایی مفرد» روایت می‌کند: «در آن لحظه فکر کردم تمام درس‌های جنگ را می‌دانم بجز اسارت و حتی به تمام نیروهایی که آموزش می‌دادم صحبتی از اسارت نکرده بودم، زیرا هیچگاه به اسارت فکر نمی‌کردم در همان لحظه یکدفعه ادای سرباز بعثی را درآوردم.»

روایتی از یک ماجرای دوستی با عراقی‌ها

از آزاده و جانباز شهید «شهاب رضایی مفرد» روایت شده است: «او رابطه‌ی خوبی با مأمورین عراقی داشت و با استفاده از همین رابطه داروهایی را که نیاز داشتیم از طریق او برای اسرای بیمار دریافت می‌کردیم.»
طراحی و تولید: ایران سامانه