شهید محمد میزاخانی

شهید محمد میزاخانی

خاطره ای از زبان پدر شهید محمد میرزاخانی

پلک هايم سنگين شده بود که صداي همسرم توي گوش هايم پيچيد: «آقاناصر، پا شو، عزيز منتظر است، الآن مهمان هاي محمد مي رسند.» اسم عزيز و محمد که آمد، بلافاصله از جا بلند شدم، آبي به سر و صورتم زدم و آماده شدم تا همراه با بچه ها، سراغ عزيز و آقاجان برويم.
طراحی و تولید: ایران سامانه