بیستم خرداد سال 1361، یک روز قبل از اعزام، رزمندگان در پادگان امام حسین (ع) تهران به دستور حاج احمد گرد هم آمدند تا آخرین اتمام حجت ها برای آن ها گفته شود.
همراه حاج احمد برای بازرسی به یکی از پایگاه های مرزی رفتیم، سر ظهر بود. آن ها از حاج احمد خواستند تا نهار را پیششان باشد. التماسش می کردند. قبول کرد و گفت: «باشه، ناهارو با شما می خورم» سفره پهن شد و غذا را آوردند.
مردم! انقلاب یعنی قرآن، قرآن یعنی مردم حضرت رسول، یعنی آبادی، نعمت و امنیت برای شما و بچه های معصوم تون. از ضد انقلاب نترسین. شما کُردین، از شجاع ترین مردم این مملکت، به ذلت تسلط یک مشت بی دین تن ندین.
قرار بود «وانی وروگ» عراق را بگیریم. با چند تا از کردهای عراقی به سمت مرزهای عراق حرکت کردیم. آنها راهنمای ما بودند. ساعت نه شب بود و حاج احمد هم جلوی صف. سه ساعتی پیاده رفتیم.