برش پانزدهم

برش پانزدهم

برش پانزدهم از کتاب " چشم‌هایش می‌خندید"/ یکی از جایش بلند شد

نوید شاهد – گیتی احدی خواهر شهید حمید احدی در کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: همان موقع دیدم، یکی از جایش بلند شد و نشست. مردمک چشمانم به تاریکی عادت کرده بود. حمید را شناختم. بلند شد و آهسته‌آهسته از کنار بابا و مصطفی رد شد.

برش پانزدهم کتاب "روی جاده رملی"/ جذبه من از این بیشتره!

نوید شاهد - محمد علی عرفانی در کتاب "روی جاده های رملی" روایت می کند: مش عباد برایم دست تکان داد و گفت: چه عجب! آقا راه گم کردی؟ اینجا آبادانه، امیدیه نیس. دستم را سایه بان چشمم کردم. چرا رفتی اون بالا؟ بیا پایین ببینمت سیاه سوخته. دست تکان داد و مجسمه ی شاه را نشانم داد. جذبه ی من از این بیشتره!
طراحی و تولید: ایران سامانه