ناگفته های جنگ (26)؛ طرح والعاديات
يکشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۲:۴۹
نوید شاهد: يادم نميرود، با عصا راه ميرفتم، رفتم پيش دژبان ستاد مشترک. گفته بودند خودت را به آجوداني آنجا معرفي کن. خودم را معرفي کردم. برخورد اول خيلي تحقيرآميز بود. منتها همان راهنمايي را گوش کردم. خيلي آرام، بدون اينکه اصلاً احساس کنند که زماني فرمانده ی منطقه بودم و درجهام سرهنگ بوده، احترامات را نسبت به آنها انجام دادم و خيلي خونسرد گفتم: من سرگرد صيادشيرازي آمدم خودم را معرفي کنم. هرکاري داريد بفرماييد. البته تا چند ماه استراحت دارم.
يادم نميرود، با عصا راه ميرفتم، رفتم پيش دژبان ستاد مشترک. گفته بودند
خودت را به آجوداني آنجا معرفي کن. خودم را معرفي کردم. برخورد اول خيلي
تحقيرآميز بود. منتها همان راهنمايي را گوش کردم. خيلي آرام، بدون اينکه
اصلاً احساس کنند که زماني فرمانده ی منطقه بودم و درجهام سرهنگ بوده،
احترامات را نسبت به آنها انجام دادم و خيلي خونسرد گفتم: من سرگرد
صيادشيرازي آمدم خودم را معرفي کنم. هرکاري داريد بفرماييد. البته تا چند
ماه استراحت دارم.
به منطقه رفته بودم ولي استراحت پزشکي داشتم. گفتند: بايد هر شنبه بياييد اينجا خودتان را معرفي کنيد.
گفتم: بسيار خوب.
پس از مدتي، ديدند همه ی چيزهايي را که ميگويند اجرا ميکنم. گفتند: لزومي ندارد که بياييد. فقط شنبهها تلفن بزنيد که من هستم.
حتي يادم ميآيد يک شب تلفن زدم. بعد از آن ديگر تلفن نزدم. آنها احساس
کردند که هيچ موضعي در مقابلشان نگرفتم که بخواهم جبران اقداماتي که عليه
من شده، بکنم.
در اينجا توجه کنيد به نکتهاي که خيلي آموزنده است. اين نکته، ملاقاتي بود
که با شهيد بزرگوار بهشتي داشتم. دوستان متوجه بودند که اين کار خيلي گران
تمام شده، هم برای کردستان و هم براي اينکه من در صحنه نيستم. اين بود که
يک عده تلاش ميکردند. يک اقدام خوب آنها، اين بود که به مدت نيمساعت با
شهيد بهشتي وقت ملاقات گرفتند. البته من چندبار خدمت ايشان رسيده بودم و
ايشان هم اقدامات و کارهاي ما را مورد پشتيباني و حمايت قرار ميداد.
آنزمان، در حزب جمهوري اسلامي هم بودند و در حزب اين مطلب را خيلي خوب
بيان کرده بودند.
نيم ساعتي که خدمت ايشان رفتم، يادم نميرود که چقدر -به اندازه ی خودم-
شخصيت ايشان را درک کردم. ايشان از پشت ميز بلند شدند. نيمکتي آن بغل بود.
گفتند: بيا اينجا بنشين.
مرا کنار خودشان نشاندند. در اين نيمساعت، فقط نصيحت کردند که: حواستان
باشد، در رسانهها و افکار عمومي اينطور تلقي شده که مخالف بنيصدر هستيد و
ميخواهند از شما بهرهبرداري کنند. من از شما ميخواهم که وقتي در مجالس
از شما ميخواهند سخنراني کنيد، فقط به همان عملياتي که انجام شده
بپردازيد. اگر اصرار کردند که راجع به بنيصدر صحبت کن، شما چيزي نگوييد.
اگر خيلي اصرار کردند که چطور شد شما برکنار شديد، بگوييد که طبق قانون و
مقررات با من عمل شده و حضرت امام چون به قانون مقيد هستند، من هم موردي
نوشته بودم که قانوناً يک مقدار اشکال داشت. طبق قانون با من برخورد شد.
مسألهاي نيست و باز کارمان را ادامه خواهيم داد.
آن زمانيکه بنيصدر قطب اصلي مخالفت با خودش را شهيد بهشتي ميدانست، او
داشت اينگونه نصيحت ميکرد که مبادا عليه رئيسجمهور وقت مطلبي بگوييد و
حالتي شود که خصومت مردم برانگيخته شود.
ابعاد عميق تقوا در اينجاست. اينقدر يک انسان برجسته و متين و دلسوز انقلاب
باشد که حتي عليه خودش مطلب را ميپذيرد و حاضر نيست مخالفت کند. عين اين
نصيحت را در مساجد عمل کردم. نامه ميآمد که در مورد بنيصدر بگو. من هم
ميپرداختم به خود عمليات که داغ بود و همه را تحتتأثير قرار ميداد.
منتها آخرش را زود جمعبندي ميکردم و ميرفتم.
در همان زمان، آقاي هاشميرفسنجاني تلفن زدند و گفتند: همه براي کار شما رفتيم خدمت امام و نتيجهاي نگرفتيم.
رفته بودند که بگويند ايشان بايد به سر کارش برگردد. گفت: ميخواستم شما
خودتان برويد پيش حضرت امام و مطالب را بگوييد شايد مؤثر باشد.
گفتم: شما گفتيد، نشده. اصلاً من تا حالا حضرت امام را ملاقات نکردهام.
ايشان هم مرا نميشناسند. جمعي رفتهام، ولي خصوصي ملاقات نکردهام. تازه
وقت هم نميدهند. چطور وقت بگيرم.
ايشان فرمودند: من وقت ميگيرم. شما برويد مطالب را بگوييد. انشاءالله اثر کند.
وقت گرفتند و خصوصي خدمت حضرت امام رسيدم. با عصا رفتم.
لباس چريکي به تن داشتم. يادم هست، تا نشستم حضرت امام اظهار محبت فرمودند
که پايتان چه شده؟ اول احوال مرا پرسيدند. عرض کردم سانحه ديدم. بعد شروع
کردم به صحبت. جمع مدتي که خدمت حضرت امام بودم، هفده دقيقه بود. از اين
هفده دقيقه، شانزده دقيقه را من صحبت کردم. در شانزده دقيقه، يک دور جريان
حرکت نيروهاي مؤمن در ارتش، از قبل انقلاب و اوايل انقلاب تا به کردستان و
چگونگي پيوندشان با بچههاي سپاه را گفتم. صحبت به اينجا کشيد که ما داريم
در کردستان چنين کارهايي انجام ميدهيم و وضع هم اينطوري است.
در اين يک دقيقه، حضرت امام فرمودند: همانطور که ميدانيد، نماينده ی من
در ارتش آقاي بنيصدر هستند. ايشان چند لحظه ی ديگر ميآيند اينجا. شما هم
اينجا باشيد و در جلسه مطالب را بيان کنيد.
من با همان صداقت گفتم: حضرت امام، ما هرچه اشکال داريم از خود ايشان است.
ايشان نه فکر نظامي دارد، نه مشاورين درستي دارند. در نتيجه، ما اصلاً نسبت
به ايشان اشکال داريم.
حضرت امام وقتي ديدند که من اينچنين با صراحت عرض کردم، فرمودند: خيل خوب. شما ميخواهيد برويد، من خودم تذکر ميدهم.
من رفتم. دو سه روز بعد، ابلاغ شد که در جلسه ی شوراي عالي دفاع شرکت
کنيد. معلوم بود که حضرت امام، دستور رسيدگي به شورايعالي دفاع دادهاند.
در جلسه شورايعالي دفاع، از نظر دبيرخانه، محور کار دست آيت الله خامنهاي
بود.
موقعي به جلسه رفتم که بنيصدر در مسافرت بود. جلسه تشکيل شد. من هم با چرخ به آنجا رفته بودم. گفتند: طرح والعاديات را بدهيد.
مسأله را روي طرح والعاديات برده بودند. طرح والعاديات را بيان کردم. چند
نظامي هم آنجا بودند که عليه من حرف زدند. روي نقشه براي آنها توجيه کردم و
گفتم: طرحي که من دارم، خودم هم در رأس آن عمل ميکنم. اينطور نيست که
آقايان داد و فرياد ميکنند. من نگفتم که برويد طرح را اجرا کنيد. اين طرح
مال خودم است و خودم هم بايد اجرا کنم.
در دفاع ديدم که شهيد محمد منتظري - خدا رحمتش کند- و آقاي پرورش صحبت
کردند. اين دو با جديت بحث و پشتيباني کردند. بعد رأي گرفتند. فکر کنم دو
سه تا رأي منفي بود. بقيه رأي مثبت دادند. شهيد رجايي و همه رأي مثبت
دادند.
روز بعد نامه آمد در خانه که: آقاي صيادشيرازي: 1. از طرف شورايعالي دفاع
درجات شما دوباره اعطا شد 2. به غرب مراجعه کنيد و فرماندهيتان را دوباره
تشکيل دهيد. 3. هرچه زودتر طرح والعاديات را آماده ی اجرا کنيد.
همين سه ماده را که خواندم، دلم گواهي داد که قابل اجرا نيست. به بنيصدر
اطلاع ميدهند که در غياب شما شورايعالي دفاع اين تصميمات را گرفته. ايشان
هم، با همان نامه، ميرود خدمت حضرت امام که در غياب من اين دستور صادر
شده و من آن را قبول ندارم.
پيامي که از حضرت امام منتشر شد و در آن قيد شده بود: رئيسجمهور حتي
ميتواند مصوبات شورايعالي دفاع را در صورتيکه لازم ميداند، اجرا نکند،
از همانجا بود.
بعضي حوادث ظاهراً شخصي است ولي عملاً در سطح حکومت و مردم جور ديگري شکل
ميگيرد. پيام امام همه را کلافه کرده بود، چون حضرت امام بالاترين
اختيارات را به بنيصدر داد که هيچکس حکمتش را نميدانست. در اين قسمت،
درسي که از امام ميگيريم، براي همه ی تاريخ قابل استفاده است. بعدها
حوادثي را که رخ داده بود جمعبندي کردم، فهميدم که اين درس، درس عميق و
مهمي است. وقتي که آن بزرگواران شهيد، شهداي محراب، دستهجمعي خدمت حضرت
امام رفته بودند که صيادشيرازي زحمتکش است، درجهاش را گرفتهاند و از کار
برکنارش کردهاند و ما خواهش ميکنيم دستور دهيد که دوباره روي کار بيايد،
حضرت امام با آنها هيچ بحثي نفرموده بودند. فقط با دست اشاره کردند که
ايشان با صراحت تمرد کرده.
اين خيلي مهم است. آن آثار به اصطلاح جرم که خدمت حضرت امام رسيده بود،
ايشان به شکل قانوني و رسمي تصميمگيري کرده بودند. همان را فرموده و چيز
ديگري نفرموده بود. من هم که رفتم خدمتشان، حضرت امام اقدام عملي کردند؛
البته آن هم به شکل قانوني. گفته بودند که بدهيد شورايعالي دفاع رسيدگي
کند. آنها هم رسيدگي کردند.
معلوم بود که دو جو فکري حاکم است. يکي نيروهاي حزباللهي که در صحنه موافق
ما بودند و ديگري چهرههاي متخصص که بيشتر مخالف بودند. نيروهاي حزباللهي
موفق شده بودند ولي چون اختيار در دست بنيصدر بود، بنيصدر اين را توطئه
عليه خودش حساب کرد و رفت خدمت حضرت امام. حضرت امام هم پيام داد که
رئيسجمهور ميتواند حتي مصوبات شورايعالي دفاع را در صورتيکه صلاح
دانست، اجرا نکند. در صورتيکه مصوبات شورايعالي دفاع براساس رأيگيري است
و نبايد اينطور باشد.
در اين ماجرا، اين درس را گرفتيم که اگر نظام و حکومتي بخواهد استوار بماند
و حاکميت و ثباتش برقرار باشد، رهبري، مسؤولين و همه ی کساني که ميخواهند
زير پوشش حکومت کار کنند، بايد مقيد به مقررات و قانون باشند. حالا ممکن
است قانون نقص هم داشته باشد ولي پايبند بودن به همين مقررات ناقص، بهتر
است تا اينکه به چيزي پايبند نباشد.
ما در انقلاب تصوراتمان طور ديگري بود و خيلي از جوانهاي انقلاب نيز اين
اشتباهات را کردند. تندرويهايي که بود و حالتهاي بيش از اندازهاي که در
يک آدم، مثل کاسه ی داغتر از آش شدن، وجود داشت. اينها نشانگر آن است که
ميخواهند قيدوبندهاي قانون را پاره کنند. مخصوصاً اينکه بخواهند مارک هم
بزنند و بگويند اين طاغوتي است. چيزي نمانده بود که ارتش از هم بپاشد؛ به
خاطر اينکه داشت نسبت به قانون و انضباط بيقيدوبندي به وجود ميآمد. حضرت
امام نيز در يک پيام و سخنراني تاريخي براي پرسنل، آن را تجزيه و تحليل
فرمودند. حتي گفتند: اگر جايي باشد که در آنجا پايبندي به مقررات و قوانين و
انضباط نباشد، مثل جامعه ی حيوانات است -به حيوانات تشبيه کردند- و بعد،
يک عده به عنوان جامعه ی توحيدي داشتند در ارتش چهارچوبهاي انضباطي را از
بين ميبردند.
عزيزاني مثل شهيد صدوقي، شهيد دستغيب و شهيد مدني پيش حضرت امام خيلي ارزش
داشتند. چهرههايي بودند که همه ميدانيم، از عزيزترين چهرهها پيش حضرت
امام بودند. سابقه، شخصيت و نقششان در انقلاب مشخص بود ولي حضرت امام با
قاطعيت فرموده بودند که ايشان تمرد کرده. يعني در مقابل تمرد نميشود اغماض
کرد. معنايش اين نبود که حرف آنها را قبول نميکردند، بلکه معنايش اين بود
که بايد پايبند قانون بود. اين ريشه ی تذکر برادرانه و ناصحانه ی شهيد
بهشتي بود. اين برای من خيلي موثر بود. به طوريکه به خاطر ندارم، بعد از
آن ماجرا، به سادگي دست به قلم ببرم و مطلبي بنويسم که در آن آثار تمرد،
طغيان و بيبندوباري نسبت به قانون و اين چيزها باشد. ممکن است نظريه نسبت
به قانوني داشته باشم ولي تا روزي که قانون عوض نشده، خودم را مقيد به اجرا
ميدانم. اين درس براي همه ما لازم بود.
بگذريم. در اين دوره ظاهراً معزول بودم، ولي الحمدلله فعالتر از هر زمان
بودم. به دليل اينکه، محيط محيطي بود که مرا بيکار نميگذاشت.
به راحتي جاي خودم را پيدا کردم: طرح و عمليات سپاه. طرحي دادم به
شورايعالي سپاه که حاضرم اين واحد را راه بيندازم، منتها نه به اسم خودم.
برادر رحيم صفوي به صورت سازماني در آنجا بود. ولي چون در مأموريت بود و در
دارخوين و آنجاها کار ميکرد، گفتم: با ايشان هماهنگ ميکنم و در اينجا،
آن را راه مياندازم. نقشه ی وضعيت، اتاق جنگ، و بعد هم تعدادي را آموزش
ميدهم. انشاءالله راه ميافتد.
زمانيکه شهيد کلاهدوز هنوز بود، يک دوره ی يک ماهه براي حدود سي ،چهل نفر
از برادران سپاه تشکيل داديم. الآن تعداد زياديشان شهيد شدهاند. اولين
کساني بودند که آمدند و راجع به عمليات، به صورت تئوري، چيز ياد گرفتند. از
آنها زياد شهيد شدند، چون بلافاصله به منطقه رفتند و وارد عمليات شدند.
سرنخهايش را ميشود از آنها که زنده هستند، پرسيد.
يک ماه آموزش از صبح تا غروب بود. چند تا استاد ديگر هم دعوت کرده بودم. خودم سرپرست همه چيزشان بودم. درسهاي مختلف آموزش داديم.
اين يک بخش از کار من بود. بخش ديگر، بررسي عمليات بود. رفتم تا دارخوين و
آبادان و آنجاها. عمليات ثامنالائمه در شرق کارون و آزادسازي آبادان، از
همانجا زمينهسازي شد. در جلسات طرح کردم و بعد در جلسات شورايعالي سپاه
بچهها به نتيجه ی خوبي رسيدند. اين طرح را تکميل کردند و به شورايعالي
دفاع دادند. شورايعالي دفاع تصويب کرد که عملياتي با شرکت ارتش و سپاه در
منطقه ی شرق کارون انجام شود که عمليات ثامنالائمه بود.
فعاليت ميشد که مرا به وزارتدفاع منصوب کنند. چندبار تلاش شد که هيچ موقع
خودم را آماده براي چنين مسؤوليتي نديدم. پافشاري ادامه داشت که بالاخره
بنيصدر معزول شد و شهيدرجايي به رياست جمهوري منصوب شد.
بعد از خاتمه ی دوره ی نگرانکننده و تاريک ميدانداري بنيصدر در صحنه
ی انقلاب اسلامي، فضاي سالمتري براي آنهايي که دلسوز و خالص بودند، ايجاد
شد تا در مسير انقلاب بتوانند به خدمتگزاري مؤثر بپردازند. من نيز دوره
ی معزول بودن از صحنه را پشتسر گذاشتم.
نظر شما