ناگفته های جنگ(23)؛ عدو شود سبب خير
يکشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۲:۳۲
نوید شاهد: اطلاع دادند در کرمانشاه که مقر فرماندهي ما بود بنيصدر آمده و با شما کار فوري دارد. هشت روز در محاصره بوديم و به لطف خدا به سرنوشتي که دشمن فکر ميکرد، دچار نشديم.
اطلاع دادند در کرمانشاه که مقر فرماندهي ما
بود بنيصدر آمده و با شما کار فوري دارد. هشت روز در محاصره بوديم و به
لطف خدا به سرنوشتي که دشمن فکر ميکرد، دچار نشديم.
در اينجا شرم دارم که بخواهم بگويم فرماندهي نقش خيلي موثر داشت ولي
نميشود اجتناب کرد. چون مسأله شخص نيست و اگر فرماندهي، به لطف خدا، اعمال
نميشد، تا آخرين لحظه آسيب ميديديم و مطمئن هستم که ستون منهدم يا تسليم
ميشد. چون اين حادثه يک نقطه ی تاريخي در زندگي من بود. رسيدم به بنبست و
نااميدي، و خداوند به من درس فراموش نشدني داد که اگر انسان بخواهد براي
خدا بجنگد، هيچوقت نبايد نااميد شود. ما در سيره ی پيامبران هم داريم که
تا حضرت يونس در ظلمت نرفت و در تنگنا نيفتاد، آن حالت انقطاع از دنيا و
حالت وابستگي به خدا به طور مطلق به او دست نداد. که خداوند فرمود: و
نجيناه که ما مؤمنين را نجات ميدهيم. يعني اگر انسان بخواهد به صورت طبيعي
و مطلق توکلش قوي شود، چارهاي جز افتادن در تنگنا و مشکلات و حالتي که به
صورت طبيعي از همهجا ببرد، نيست.
اطلاع دادند که بنيصدر به قرارگاه شما در کرمانشاه آمده و منتظر است. عصر بود که خيالم از طرف ستون راحت شد.
فرماندهي گردان را به فرمانده ی منطقه محول کردم و در تقويت آن، بچههاي سپاه را گذاشتم تا خيالشان راحت باشد.
ارتباطشان را با هوانيروز برقرار کردم که برايشان وسيله بياورند. گفتم: ديگر کاري جز دفاع دورتادور نداريد.
ارتباط بي سيمي هم با بانه و سردشت داشتند. از دو طرف ارتباط برقرار بود.
شهيد شهرامفر را هم مخصوصاً آنجا گذاشتم بماند. او عنصر ضربت و يک نيروي
مخصوص متعهد و انقلابي بود.
آمدم به سقز. لباسم درهم ريخته بود. يک لباس بسيجي گيرآوردم. سريع دوش
گرفتم، لباسم را عوض کردم و به خلبان هليکوپتر گفتم: ميخواهم سريع بروم
کرمانشاه.
گفت: به شب برميخوريم.
گفتم: اشکال ندارد، هرطور شده خودمان را برسانيم به آنجا که رئيسجمهور آمده.
آن موقع هنوز به حالتي نرسيده بودم که در مقابل رئيسجمهور موضعگيري کنم و
حالت خصمانه بينمان برقرار باشد. هنوز احساس ميکردم که بايد مساعدت کرد،
کمک کرد و ايشان از طرف امام اختياراتي براي نيروهاي مسلح دارند. از اين
نظر سعي ميکردم که مساعدت کنم. ولي در آنجا زندگي من عوض شد.
وقتي به کرمانشاه رسيدم، ساعت هشت شب بود. بچههاي قرارگاه که ترکيبي از
ارتش و سپاه بودند، تا مرا ديدند، تکبير گفتند. پرسيدم: مسأله چيست؟
گفتند: الان ميفهميد.
رفتم داخل اتاق. ديدم آقاي بنيصدر و شهيد رجايي که آن موقع نخستوزير بود و
تعدادي از مشاورين بنيصدر، آنجا هستند. حالا من خوشحال بودم از اينکه اين
خوش خبري را ميدهم که ستون، هشت روز در محاصره و در حال انهدام بود ولي
نجات پيدا کرد. با حالت گرمي به طرف آقاي بنيصدر رفتم که او را ببوسم.
ديدم که دست او مثل دست مرده است. البته طبيعت او همين بود ولي آنجا خيلي
شل بود. اينطور احساس کردم، ولي حرارت خودم را در بوسيدن نشان دادم.
بلافاصله بنيصدر پرسيد: ستون چي شد؟
گفتم: الحمدلله نجات پيدا کرد.
يکدفعه تکان خورد. من تا آن موقع اثر سخنچيني را در مسؤولين نشنيده بودم.
در تاريخ خوانده بودم که براي کسي که ميخواهد خدمتگزاري کند، سخنچيني
ميکنند. ولي تا آن موقع نميدانستم که اثرش چيست. اينقدر به گوش اين آدم
خوانده بودند: فلانکس رفته همه را به کشتن داده، ستون تارومار شد و ستون
به اسارت درآمده که حرف من باورش نميشد.
گفتم: الحمدلله ستون نجات پيدا کرد.
پرسيد: چقدر تلفات داديد؟
گفتم: تا اينجا حدود هفتاد نفر شهيد داديم و صدو پنجاه تا مجروح. معلوم بود
که رقمها را از بالاتر داده بودند. ساکت شد. مثل اينکه ميخواست بر مبناي
حرف آنها شروع کند و به من حرفهايي بزند ولي ديد که مطلب چيز ديگري است.
معلوم شد پشت سر من خيلي غيبت کردهاند. و آن تکبيري که بچهها سردادند، به
خاطر دفاعي بود که ميخواستند از من بکنند.
اينجا اولين جايي بود که موضعگيريها را شروع کردم. ديگر چارهاي نداشتم.
عليه من تاخته بودند و نسبت به نحوه ی خدمتگزاري من و تمام رزمندگاني که با
من کار کرده بودند، بيانصافي و بيعدالتي کرده بودند. تشکيلات مقدسي در
قرارگاه بود؛ اولين تلفيق برادران ارتش و سپاه با فرماندهي واحد. کار
ميکرديم و کار هم خوب جلو ميرفت. هرکاري هم ميکرديم، براي ما تجربه
ی جديد بود. چيزهايي را که در کتابها خوانده و عمل نکرده بوديم، در آنجا
عمل ميشد و جواب ميداد. خودمان هم روزبهروز نسبت به عمليات اميدوارتر
ميشديم.
اين ديدار نقطه ی عطفي شد. آنقدر بدگويي کرده بودند که مرا برکنار شده
ميدانستند. بنيصدر هم موقع رفتن تذکر داد بياييد تهران، آنجا کار داريم.
گفتم: الان نميتوانم منطقه را ول کنم و بيايم. حداقل چند روزي بايد باشم.
گفت که بعد از چند روز بيا تهران.
بعد از چند روز رفتم تهران. صحنههاي تلخ داشت تکرار ميشد. در آن جلسه،
متوجه شدم که شهيدرجايي تنها کسي است که در آن جمع، در غياب من، از من دفاع
کرده. ايشان گفت: من دفاع کردم و کمکم دفاع من حالت عاطفي گرفت. هيچ سند و
مدرکي نداشتم که بگويم چه ميکنيد و اينها چرا اينطور حرف ميزنند.
بعدها ريشهاش را پيدا کردم. همان موقع متوجه توطئه شدم، منتها توطئه را
فردي ميدانستم. حالت رقابت فردي، نه توطئه ی خطي و گروهکي. ريشه ی ماجرا
در دست سرهنگ عطاريان بود. او همشهري بنيصدر بود. با من دم از دوستي ميزد
و با يک حالت منافقانه اي، در پشت سر پيش بنيصدر سخنچيني ميکرد. براي
اطلاع از اين صحنهها، مراجعه ميدهم به اعلاميهاي که از قرارگاه عملياتي
غرب در آن موقع که من مسؤول بودم صادر شد.
در جبهه، متوجه بوديم که در شهرها، مخصوصاً تهران، برخوردهايي ميشود؛
مسؤولين با هم برخوردهاي سياسي ميکنند و اختلافات به مردم کشيده ميشود.
يک جبهه را بنيصدر گرفته بود و جبهه ی ديگر را شهيد ارجمند شهيد بهشتي. در
حمايت از روحانيت، که در رأس آنها شهيد بهشتي بود، و توجه دادن همه به
مسائل ناامني در منطقه شمالغرب که ما با ضدانقلاب درگير شده بوديم،
قرارگاه اطلاعيهاي صادر کرد. جنگ با ضدانقلاب مثل جنگ تحميلي نبود، جنگ
کردستان براي ما مهمترين مسأله بود، به همين دليل دلمان ميخواست که در عقب
جبهه وحدت و يکپارچگي باشد و حمايت شويم. اعلاميه ی جالبي که پدر بنيصدر
را درآورده بود.
اعلاميهاي از طرف يک قرارگاه نظامي که وحدت يگانگي را حفظ کنيد. او احساس موضعگيري کرد که ما در حمايت از شهيد بهشتي درآمديم.
برادري داشتيم که با همکاري ميکرد، برادر اميني که از بچههاي سپاه است.
او در روابط عمومي بود. نثر و قلم خوبي هم داشت. بنيصدر فکر کرده بود که
در روابط عمومي ما ،بستگان شهيد بهشتي حضور دارند؛ در صورتيکه اصلاً
وابستگي نداشتند.
اين ادامه پيدا کرد و به اختلافات بين قرارگاه و رئيسجمهور دامن زده شد و
بنيصدر، صحبتهايي که درباره ی من داشت و حتي گفته بود من صيادشيرازي را
کشف کردهام و خيلي حمايت ميکرد، يکدفعه برعکس شد و شروع کرد به بدگويي و
اينکه کمکم من را عوض بکنند.
مرا به جلسه ی تهران دعوت کردند. امروز، خبري نشد، فردا، خبري نشد. فريادم
درآمد که ما در جبهه عمليات داريم، کار داريم و شما داريد وقت را به بطالت
ميگذرانيد. روي اصرار و داد و فرياد، يک جلسه ی چهار ساعته تشکيل شد.
نامه آمده بود که فرمانده ی قرارگاه غرب ؛صيادشيرازي و رئيس ستادش در اين
جلسه شرکت کنند. ما در آنجا با ترکيب جالبي شرکت کرديم. در اين ترکيب، همه
با هم بوديم. شهيد بروجردي بود، شهيد کاظمي و تعدادي فرماندهان رده
ی پايينتر. وقتي که نامه آمد، بچهها گفتند: ما هم به جلسه ميآييم.
به جاي دو نفر، پنج ،شش نفر به جلسه آمديم. گوش تا گوش، دور يک ميز بزرگ،
مشاورين بنيصدر نشستند. اين صحنه هيچوقت از يادم نميرود. شروع کردند به
بدگويي. تکتک گزارش دادند. هر کدام گزارش بدي نسبت به منطقه ی شمالغرب و
نحوه عمليات و ستون سردشت دادند. سکوت کرديم. فقط يادداشت ميکردم و
هيچچيز نگفتم. رئيس ستادمان سرهنگ جانباز خرسندي داشت منفجر ميشد. او به
راحتي تمام ستاد را ميچرخاند. خيلي مسلط، زيرک و باهوش بود. خوب هم حرف
ميزد. يکي از مسؤولين که از شهدا است، بيانصافي کرد. بنيصدر به او اشاره
کرد و گفت: در ستاد صياد چه ديدهاي؟
او گفت: ما ستادي نديديم. چند نفر به اسم ستاد دور هم جمع شدهاند.
اينها از ستاد زمان طاغوت چيزي در سر داشتند؛ ستاد پرحجمي که گوش تا گوش
بنشينند و همهچيز اطاعت شود. ستاد ما، ستاد کيفي بود. هرکسي به اندازه ی
چند نفر کار ميکرد و همه مخلص و متعهد بودند. هرکس را به ستاد نياورده
بوديم.
رئيس ستاد ناراحت شد. خواست صحبت کند که گفتم: صحبت نکن. بگذار حرفهايشان را بزنند، نوبت ما هم ميرسد.
حتي کسي که گزارش ميداد، مطلبي گفت و خواست جلسه را ترک کند که سرهنگ
خرسندي خواهش کرد بماند؛ تا من جوابش را بدهم که چگونه ميگويد ستادي نديده
است.
در اينجا، کنترل از دست من دررفت. به بچههايي که با من بودند، نميشد گفت
صحبت نکنند. مخصوصاً شهيد کاظمي، تيپي بود که هيچ مانعي در جلوي خود
نميديد. جسارت عجيبي داشت. هم فرمانده ی پاوه و هم فرمانده ی سپاه آنجا
بود. يکدفعه، با همان لهجه ی جنوبشهري گفت: شما چه ميگوييد؟ بگذاريد من
برايتان بگويم. اين حرفها چيست که ميزنيد؟ بيتقوايي ميکنيد.
يکي از مشاورين بنيصدر گفت: آقاي رئيسجمهور، اول از صيادشيرازي بپرسيد
مگر نگفته بوديم که خودش و رئيس ستادش بيايند. اين آقايان کي هستند؟ خودشان
را معرفي کنند.
بنيصدر هم يک آدم گوشي بود. به هرکس از مشاورينش کمي اعتماد داشت، حرف او
را ملاک قرار ميداد و بر مبناي آن حرف ميزد. گفت: توضيح بدهيد اينها چه
کساني هستند که آوردهايد؟
من هم برگشتم و گفتم: اولاً اين آقاياني که اينجا هستند: اين رئيس ستاد است و...
براي هر کدام چيزي گفتم. گفتم همه از مشاورين و از همکاران نزديک من هستند و هروقت عذر بنده را از جلسه خواستيد، آقايان هم ميروند.
بنيصدر ديد خيلي محکم صحبت کردم. گفت: اشکال ندارد، صحبت را ادامه دهيد.
آنها حرفهايشان را زده بودند و حالا ديگر نوبت ما بود.
سرهنگ خرسندي، حساب شده و از روي فن و تخصص ثابت کرد که ستاد ما ستاد کيفي
است و از افراد انقلابي تشکيل شده و کارش را انجام ميدهد. شبانهروزي هم
هست. آقاي ناصر کاظمي هم حرفش را زد. او فردي بود که کسي نميتوانست جلويش
را بگيرد. خيلي جالب حرفش را زد. بعد هرکدام از بچهها: شهيد بروجردي،
برادر اميني و يکي ديگر که آنجا بود، در دفاع صحبت کردند. سپس بنيصدر گفت:
ببينيم خود آقاي صيادشيرازي چه ميگويد:
دلم ازاين جلسه خون بود. دلم غم گرفته بود، از اين ترکيبي که داشتند و
حرفهايي که ميزدند. اصلاً بعضي موقعها آدم دفاع هم نميتواند بکند، آنقدر
مسأله روشن و واضح است و ميبيند طرف مقابل پرت و منحرف است که ميبرد.
آنجا بود که من از اين آدم بريدم. واقعاً از او بريدم. و بر مبناي هماني که
در قلبم بود، اين جمله ی تاريخي را گفتم که بعدها در ميان مسؤولين صدا
کرد. اول دعاي امام زمان(عج) را خواندم. بعد گفتم: آقاي رئيسجمهور، عذر
ميخواهم که اين صحبت را ميکنم. در جلسهاي به اين اهميت که براي امنيت
جمهوري اسلامي تشکيل ميشود و در آن يک بسمالله گفته نشود، يک آيه ی قرآن
تلاوت نشود، من آنقدر اين جلسه را آلوده و ناپاک ميبينم که فکر ميکنم
تمام وجودم آلوده شده است. و چارهاي ندارم جزاينکه از اينجا بروم قم،
زيارتي بکنم و در آنجا احساس بکنم که تزکيه شدهام.
چنين حالتي، نهايت مسأله بود. سکوت شد. در مواقعي که آدم ميخواهد به طبيعت
خود حرف بزند، خداوند هم به او جسارت و بيان قلبي ميدهد که ممکن است
دوباره نتواند آن را تکرار کند.
اينها را که گفتم، تقريباً محتواي آن جملهها بود. مطمئن هستم جملههايي را
که گفتم، خيلي از اين بهتر بود. بنيصدر از قيافه و چهره ی ما هماني را که
ميگفتيم، ميديد. غير از آن نبود. و خودش باعث شده بود که پردهها دريده
شود و من با رئيسجمهور مملکت اينگونه حرف بزنم، نه اينکه چنين نيتي داشته
باشم که به رئيسجمهور توهين کنم.
بنيصدر چيزي نگفت. هيچ صحبتي نکرد. گفتم: اما پاسخ شما .ده دوازده مورد
يادداشت کرده بودم يک تعداد را بچهها گفتند، يک تعداد را هم خودم ميگويم.
نکتهاي که ميخواهم بگويم اينکه، ما داريم در آنجا ميجنگيم. قبلاً
هيچکس نميجنگيد. حالا ما براي جنگيدن شهيد و تلفات ميدهيم. اگر بخواهيم
نجنگيم، بايد در پادگان باشيم. مثل قبل در محاصره باشيم. ما آمديم باب
جنگيدن را باز کرديم. از آنهايي نبوديم که برويم توي قرارگاه بنشينيم و
عمليات را هدايت کنيم. من خودم تفنگ به دست هستم. لباسم هم لباس چريکي است.
به اسم سرهنگ هستم ولي دارم ميجنگم. بنابراين، تلفات و ضايعات يکي به
خاطر بيتجربگي است که هنوز در اول جنگ و نبرد هستيم. يکي شدت توطئه ی دشمن
است. ولي به لطف خدا ايستادهايم، توقف نکرديم و نترسيديم. آن ستون را با
مشکلات به مقصد رسانديم ولي به شما آمار غلط ميدهند. ديگر اينکه، يادم هست
که از شما تقاضاي هزار تا تفنگ کردم. رزمنده دارم بجنگند ولي تفنگ ندارم
که به آنها بدهم. از نيروهاي عشايري آمده بودند. شما هنوز لجستيک ما را
تأمين نکرديد، آنوقت از ما انتظار ديگري داريد.
اين جزو برگهاي سياه زندگي آدمهاي بيلياقت است که در انقلاب خودشان را به
حاکميت مملکت ميچسبانند. اين برگهاي سياه هم باقي ميماند. اصلاً بنيصدر
معني لجستيک را نميدانست. يعني جلوي همه، اقرار کرد و گفت: من تازه فهميدم
لجستيک يعني چه.
بعد از صحبتهايي که من کردم، ديگر هيچکس بالاي آن صحبت نکرد. جلسه حدود چهارساعت طول کشيد. بعد هم آمدم به طرف قم براي زيارت.
من به طرف سقوط ظاهري از نظر مسؤوليت و نقش در عمليات و جبهه ميرفتم. چيزي
هم طول نکشيد. بنيصدر هيچ موقع مستقيماً تصميم نميگرفت. يک عده از
مشاورين دستور را صادر ميکردند. وقتي آمدم، ديدم که زمزمهاي است مبني
براينکه فرماندهي قرارگاه غرب را بگيرند و بدهند به عطاريان. البته
ميگويند: عدو شود سبب خير اگر خدا خواهد.
چقدر عجيب بود صحنه. درست شب 30 شهريور 59 ديدم که اکيپ سرهنگ عطاريان
معدوم به قرارگاه آمدند. ميترسيد حرف بزند. گفت: دستور دارم که قرارگاه
شما را تحويل بگيرم.
نامه آمد که صيادشيرازي فرماندهي غرب را در اختيار سرهنگ عطاريان قرار دهد و
خودش به فرماندهي کردستان منصوب ميشود. يعني بروم سنندج. در نتيجه، دو
لشکر از سه لشکر ما گرفته شد. برايمان يک لشکر و يک تيپ نيروي مخصوص
ميماند و تعدادي بچههاي سپاه که سازمان آنها متغير بود.
شبي که آمديم قرارگاه را تحويل دهيم، اينها جرأت نداشتند بالا بيايند. بغل
ساختمان، زير درختها چادر زدند و همانجا قرارگاهشان را تشکيل دادند. همان
شب هم لشکرکشي عراق شروع شد. اگر در اين حالت درگير ميشديم، بيشتر به ما
وصله ميچسباندند.
ديديم که دشمن از مناطق باويسي، قصرشيرين، تنگآب، سومار، صالحآباد و
مهران پيشروي ميکند. اينها هم افتادند به زحمت که حالا بايد چکار کنيم و
چکار نکنيم. تنها واحدي که دم دست داشتم، يک گردان از لشکر 77 بود. گفتم:
اين گردان مال شما، ببريد براي عمليات.
گردان را بردند و گردان در نزديکي گردنه ی پاتاق تارومار شد.
بود بنيصدر آمده و با شما کار فوري دارد. هشت روز در محاصره بوديم و به
لطف خدا به سرنوشتي که دشمن فکر ميکرد، دچار نشديم.
در اينجا شرم دارم که بخواهم بگويم فرماندهي نقش خيلي موثر داشت ولي
نميشود اجتناب کرد. چون مسأله شخص نيست و اگر فرماندهي، به لطف خدا، اعمال
نميشد، تا آخرين لحظه آسيب ميديديم و مطمئن هستم که ستون منهدم يا تسليم
ميشد. چون اين حادثه يک نقطه ی تاريخي در زندگي من بود. رسيدم به بنبست و
نااميدي، و خداوند به من درس فراموش نشدني داد که اگر انسان بخواهد براي
خدا بجنگد، هيچوقت نبايد نااميد شود. ما در سيره ی پيامبران هم داريم که
تا حضرت يونس در ظلمت نرفت و در تنگنا نيفتاد، آن حالت انقطاع از دنيا و
حالت وابستگي به خدا به طور مطلق به او دست نداد. که خداوند فرمود: و
نجيناه که ما مؤمنين را نجات ميدهيم. يعني اگر انسان بخواهد به صورت طبيعي
و مطلق توکلش قوي شود، چارهاي جز افتادن در تنگنا و مشکلات و حالتي که به
صورت طبيعي از همهجا ببرد، نيست.
اطلاع دادند که بنيصدر به قرارگاه شما در کرمانشاه آمده و منتظر است. عصر بود که خيالم از طرف ستون راحت شد.
فرماندهي گردان را به فرمانده ی منطقه محول کردم و در تقويت آن، بچههاي سپاه را گذاشتم تا خيالشان راحت باشد.
ارتباطشان را با هوانيروز برقرار کردم که برايشان وسيله بياورند. گفتم: ديگر کاري جز دفاع دورتادور نداريد.
ارتباط بي سيمي هم با بانه و سردشت داشتند. از دو طرف ارتباط برقرار بود.
شهيد شهرامفر را هم مخصوصاً آنجا گذاشتم بماند. او عنصر ضربت و يک نيروي
مخصوص متعهد و انقلابي بود.
آمدم به سقز. لباسم درهم ريخته بود. يک لباس بسيجي گيرآوردم. سريع دوش
گرفتم، لباسم را عوض کردم و به خلبان هليکوپتر گفتم: ميخواهم سريع بروم
کرمانشاه.
گفت: به شب برميخوريم.
گفتم: اشکال ندارد، هرطور شده خودمان را برسانيم به آنجا که رئيسجمهور آمده.
آن موقع هنوز به حالتي نرسيده بودم که در مقابل رئيسجمهور موضعگيري کنم و
حالت خصمانه بينمان برقرار باشد. هنوز احساس ميکردم که بايد مساعدت کرد،
کمک کرد و ايشان از طرف امام اختياراتي براي نيروهاي مسلح دارند. از اين
نظر سعي ميکردم که مساعدت کنم. ولي در آنجا زندگي من عوض شد.
وقتي به کرمانشاه رسيدم، ساعت هشت شب بود. بچههاي قرارگاه که ترکيبي از
ارتش و سپاه بودند، تا مرا ديدند، تکبير گفتند. پرسيدم: مسأله چيست؟
گفتند: الان ميفهميد.
رفتم داخل اتاق. ديدم آقاي بنيصدر و شهيد رجايي که آن موقع نخستوزير بود و
تعدادي از مشاورين بنيصدر، آنجا هستند. حالا من خوشحال بودم از اينکه اين
خوش خبري را ميدهم که ستون، هشت روز در محاصره و در حال انهدام بود ولي
نجات پيدا کرد. با حالت گرمي به طرف آقاي بنيصدر رفتم که او را ببوسم.
ديدم که دست او مثل دست مرده است. البته طبيعت او همين بود ولي آنجا خيلي
شل بود. اينطور احساس کردم، ولي حرارت خودم را در بوسيدن نشان دادم.
بلافاصله بنيصدر پرسيد: ستون چي شد؟
گفتم: الحمدلله نجات پيدا کرد.
يکدفعه تکان خورد. من تا آن موقع اثر سخنچيني را در مسؤولين نشنيده بودم.
در تاريخ خوانده بودم که براي کسي که ميخواهد خدمتگزاري کند، سخنچيني
ميکنند. ولي تا آن موقع نميدانستم که اثرش چيست. اينقدر به گوش اين آدم
خوانده بودند: فلانکس رفته همه را به کشتن داده، ستون تارومار شد و ستون
به اسارت درآمده که حرف من باورش نميشد.
گفتم: الحمدلله ستون نجات پيدا کرد.
پرسيد: چقدر تلفات داديد؟
گفتم: تا اينجا حدود هفتاد نفر شهيد داديم و صدو پنجاه تا مجروح. معلوم بود
که رقمها را از بالاتر داده بودند. ساکت شد. مثل اينکه ميخواست بر مبناي
حرف آنها شروع کند و به من حرفهايي بزند ولي ديد که مطلب چيز ديگري است.
معلوم شد پشت سر من خيلي غيبت کردهاند. و آن تکبيري که بچهها سردادند، به
خاطر دفاعي بود که ميخواستند از من بکنند.
اينجا اولين جايي بود که موضعگيريها را شروع کردم. ديگر چارهاي نداشتم.
عليه من تاخته بودند و نسبت به نحوه ی خدمتگزاري من و تمام رزمندگاني که با
من کار کرده بودند، بيانصافي و بيعدالتي کرده بودند. تشکيلات مقدسي در
قرارگاه بود؛ اولين تلفيق برادران ارتش و سپاه با فرماندهي واحد. کار
ميکرديم و کار هم خوب جلو ميرفت. هرکاري هم ميکرديم، براي ما تجربه
ی جديد بود. چيزهايي را که در کتابها خوانده و عمل نکرده بوديم، در آنجا
عمل ميشد و جواب ميداد. خودمان هم روزبهروز نسبت به عمليات اميدوارتر
ميشديم.
اين ديدار نقطه ی عطفي شد. آنقدر بدگويي کرده بودند که مرا برکنار شده
ميدانستند. بنيصدر هم موقع رفتن تذکر داد بياييد تهران، آنجا کار داريم.
گفتم: الان نميتوانم منطقه را ول کنم و بيايم. حداقل چند روزي بايد باشم.
گفت که بعد از چند روز بيا تهران.
بعد از چند روز رفتم تهران. صحنههاي تلخ داشت تکرار ميشد. در آن جلسه،
متوجه شدم که شهيدرجايي تنها کسي است که در آن جمع، در غياب من، از من دفاع
کرده. ايشان گفت: من دفاع کردم و کمکم دفاع من حالت عاطفي گرفت. هيچ سند و
مدرکي نداشتم که بگويم چه ميکنيد و اينها چرا اينطور حرف ميزنند.
بعدها ريشهاش را پيدا کردم. همان موقع متوجه توطئه شدم، منتها توطئه را
فردي ميدانستم. حالت رقابت فردي، نه توطئه ی خطي و گروهکي. ريشه ی ماجرا
در دست سرهنگ عطاريان بود. او همشهري بنيصدر بود. با من دم از دوستي ميزد
و با يک حالت منافقانه اي، در پشت سر پيش بنيصدر سخنچيني ميکرد. براي
اطلاع از اين صحنهها، مراجعه ميدهم به اعلاميهاي که از قرارگاه عملياتي
غرب در آن موقع که من مسؤول بودم صادر شد.
در جبهه، متوجه بوديم که در شهرها، مخصوصاً تهران، برخوردهايي ميشود؛
مسؤولين با هم برخوردهاي سياسي ميکنند و اختلافات به مردم کشيده ميشود.
يک جبهه را بنيصدر گرفته بود و جبهه ی ديگر را شهيد ارجمند شهيد بهشتي. در
حمايت از روحانيت، که در رأس آنها شهيد بهشتي بود، و توجه دادن همه به
مسائل ناامني در منطقه شمالغرب که ما با ضدانقلاب درگير شده بوديم،
قرارگاه اطلاعيهاي صادر کرد. جنگ با ضدانقلاب مثل جنگ تحميلي نبود، جنگ
کردستان براي ما مهمترين مسأله بود، به همين دليل دلمان ميخواست که در عقب
جبهه وحدت و يکپارچگي باشد و حمايت شويم. اعلاميه ی جالبي که پدر بنيصدر
را درآورده بود.
اعلاميهاي از طرف يک قرارگاه نظامي که وحدت يگانگي را حفظ کنيد. او احساس موضعگيري کرد که ما در حمايت از شهيد بهشتي درآمديم.
برادري داشتيم که با همکاري ميکرد، برادر اميني که از بچههاي سپاه است.
او در روابط عمومي بود. نثر و قلم خوبي هم داشت. بنيصدر فکر کرده بود که
در روابط عمومي ما ،بستگان شهيد بهشتي حضور دارند؛ در صورتيکه اصلاً
وابستگي نداشتند.
اين ادامه پيدا کرد و به اختلافات بين قرارگاه و رئيسجمهور دامن زده شد و
بنيصدر، صحبتهايي که درباره ی من داشت و حتي گفته بود من صيادشيرازي را
کشف کردهام و خيلي حمايت ميکرد، يکدفعه برعکس شد و شروع کرد به بدگويي و
اينکه کمکم من را عوض بکنند.
مرا به جلسه ی تهران دعوت کردند. امروز، خبري نشد، فردا، خبري نشد. فريادم
درآمد که ما در جبهه عمليات داريم، کار داريم و شما داريد وقت را به بطالت
ميگذرانيد. روي اصرار و داد و فرياد، يک جلسه ی چهار ساعته تشکيل شد.
نامه آمده بود که فرمانده ی قرارگاه غرب ؛صيادشيرازي و رئيس ستادش در اين
جلسه شرکت کنند. ما در آنجا با ترکيب جالبي شرکت کرديم. در اين ترکيب، همه
با هم بوديم. شهيد بروجردي بود، شهيد کاظمي و تعدادي فرماندهان رده
ی پايينتر. وقتي که نامه آمد، بچهها گفتند: ما هم به جلسه ميآييم.
به جاي دو نفر، پنج ،شش نفر به جلسه آمديم. گوش تا گوش، دور يک ميز بزرگ،
مشاورين بنيصدر نشستند. اين صحنه هيچوقت از يادم نميرود. شروع کردند به
بدگويي. تکتک گزارش دادند. هر کدام گزارش بدي نسبت به منطقه ی شمالغرب و
نحوه عمليات و ستون سردشت دادند. سکوت کرديم. فقط يادداشت ميکردم و
هيچچيز نگفتم. رئيس ستادمان سرهنگ جانباز خرسندي داشت منفجر ميشد. او به
راحتي تمام ستاد را ميچرخاند. خيلي مسلط، زيرک و باهوش بود. خوب هم حرف
ميزد. يکي از مسؤولين که از شهدا است، بيانصافي کرد. بنيصدر به او اشاره
کرد و گفت: در ستاد صياد چه ديدهاي؟
او گفت: ما ستادي نديديم. چند نفر به اسم ستاد دور هم جمع شدهاند.
اينها از ستاد زمان طاغوت چيزي در سر داشتند؛ ستاد پرحجمي که گوش تا گوش
بنشينند و همهچيز اطاعت شود. ستاد ما، ستاد کيفي بود. هرکسي به اندازه ی
چند نفر کار ميکرد و همه مخلص و متعهد بودند. هرکس را به ستاد نياورده
بوديم.
رئيس ستاد ناراحت شد. خواست صحبت کند که گفتم: صحبت نکن. بگذار حرفهايشان را بزنند، نوبت ما هم ميرسد.
حتي کسي که گزارش ميداد، مطلبي گفت و خواست جلسه را ترک کند که سرهنگ
خرسندي خواهش کرد بماند؛ تا من جوابش را بدهم که چگونه ميگويد ستادي نديده
است.
در اينجا، کنترل از دست من دررفت. به بچههايي که با من بودند، نميشد گفت
صحبت نکنند. مخصوصاً شهيد کاظمي، تيپي بود که هيچ مانعي در جلوي خود
نميديد. جسارت عجيبي داشت. هم فرمانده ی پاوه و هم فرمانده ی سپاه آنجا
بود. يکدفعه، با همان لهجه ی جنوبشهري گفت: شما چه ميگوييد؟ بگذاريد من
برايتان بگويم. اين حرفها چيست که ميزنيد؟ بيتقوايي ميکنيد.
يکي از مشاورين بنيصدر گفت: آقاي رئيسجمهور، اول از صيادشيرازي بپرسيد
مگر نگفته بوديم که خودش و رئيس ستادش بيايند. اين آقايان کي هستند؟ خودشان
را معرفي کنند.
بنيصدر هم يک آدم گوشي بود. به هرکس از مشاورينش کمي اعتماد داشت، حرف او
را ملاک قرار ميداد و بر مبناي آن حرف ميزد. گفت: توضيح بدهيد اينها چه
کساني هستند که آوردهايد؟
من هم برگشتم و گفتم: اولاً اين آقاياني که اينجا هستند: اين رئيس ستاد است و...
براي هر کدام چيزي گفتم. گفتم همه از مشاورين و از همکاران نزديک من هستند و هروقت عذر بنده را از جلسه خواستيد، آقايان هم ميروند.
بنيصدر ديد خيلي محکم صحبت کردم. گفت: اشکال ندارد، صحبت را ادامه دهيد.
آنها حرفهايشان را زده بودند و حالا ديگر نوبت ما بود.
سرهنگ خرسندي، حساب شده و از روي فن و تخصص ثابت کرد که ستاد ما ستاد کيفي
است و از افراد انقلابي تشکيل شده و کارش را انجام ميدهد. شبانهروزي هم
هست. آقاي ناصر کاظمي هم حرفش را زد. او فردي بود که کسي نميتوانست جلويش
را بگيرد. خيلي جالب حرفش را زد. بعد هرکدام از بچهها: شهيد بروجردي،
برادر اميني و يکي ديگر که آنجا بود، در دفاع صحبت کردند. سپس بنيصدر گفت:
ببينيم خود آقاي صيادشيرازي چه ميگويد:
دلم ازاين جلسه خون بود. دلم غم گرفته بود، از اين ترکيبي که داشتند و
حرفهايي که ميزدند. اصلاً بعضي موقعها آدم دفاع هم نميتواند بکند، آنقدر
مسأله روشن و واضح است و ميبيند طرف مقابل پرت و منحرف است که ميبرد.
آنجا بود که من از اين آدم بريدم. واقعاً از او بريدم. و بر مبناي هماني که
در قلبم بود، اين جمله ی تاريخي را گفتم که بعدها در ميان مسؤولين صدا
کرد. اول دعاي امام زمان(عج) را خواندم. بعد گفتم: آقاي رئيسجمهور، عذر
ميخواهم که اين صحبت را ميکنم. در جلسهاي به اين اهميت که براي امنيت
جمهوري اسلامي تشکيل ميشود و در آن يک بسمالله گفته نشود، يک آيه ی قرآن
تلاوت نشود، من آنقدر اين جلسه را آلوده و ناپاک ميبينم که فکر ميکنم
تمام وجودم آلوده شده است. و چارهاي ندارم جزاينکه از اينجا بروم قم،
زيارتي بکنم و در آنجا احساس بکنم که تزکيه شدهام.
چنين حالتي، نهايت مسأله بود. سکوت شد. در مواقعي که آدم ميخواهد به طبيعت
خود حرف بزند، خداوند هم به او جسارت و بيان قلبي ميدهد که ممکن است
دوباره نتواند آن را تکرار کند.
اينها را که گفتم، تقريباً محتواي آن جملهها بود. مطمئن هستم جملههايي را
که گفتم، خيلي از اين بهتر بود. بنيصدر از قيافه و چهره ی ما هماني را که
ميگفتيم، ميديد. غير از آن نبود. و خودش باعث شده بود که پردهها دريده
شود و من با رئيسجمهور مملکت اينگونه حرف بزنم، نه اينکه چنين نيتي داشته
باشم که به رئيسجمهور توهين کنم.
بنيصدر چيزي نگفت. هيچ صحبتي نکرد. گفتم: اما پاسخ شما .ده دوازده مورد
يادداشت کرده بودم يک تعداد را بچهها گفتند، يک تعداد را هم خودم ميگويم.
نکتهاي که ميخواهم بگويم اينکه، ما داريم در آنجا ميجنگيم. قبلاً
هيچکس نميجنگيد. حالا ما براي جنگيدن شهيد و تلفات ميدهيم. اگر بخواهيم
نجنگيم، بايد در پادگان باشيم. مثل قبل در محاصره باشيم. ما آمديم باب
جنگيدن را باز کرديم. از آنهايي نبوديم که برويم توي قرارگاه بنشينيم و
عمليات را هدايت کنيم. من خودم تفنگ به دست هستم. لباسم هم لباس چريکي است.
به اسم سرهنگ هستم ولي دارم ميجنگم. بنابراين، تلفات و ضايعات يکي به
خاطر بيتجربگي است که هنوز در اول جنگ و نبرد هستيم. يکي شدت توطئه ی دشمن
است. ولي به لطف خدا ايستادهايم، توقف نکرديم و نترسيديم. آن ستون را با
مشکلات به مقصد رسانديم ولي به شما آمار غلط ميدهند. ديگر اينکه، يادم هست
که از شما تقاضاي هزار تا تفنگ کردم. رزمنده دارم بجنگند ولي تفنگ ندارم
که به آنها بدهم. از نيروهاي عشايري آمده بودند. شما هنوز لجستيک ما را
تأمين نکرديد، آنوقت از ما انتظار ديگري داريد.
اين جزو برگهاي سياه زندگي آدمهاي بيلياقت است که در انقلاب خودشان را به
حاکميت مملکت ميچسبانند. اين برگهاي سياه هم باقي ميماند. اصلاً بنيصدر
معني لجستيک را نميدانست. يعني جلوي همه، اقرار کرد و گفت: من تازه فهميدم
لجستيک يعني چه.
بعد از صحبتهايي که من کردم، ديگر هيچکس بالاي آن صحبت نکرد. جلسه حدود چهارساعت طول کشيد. بعد هم آمدم به طرف قم براي زيارت.
من به طرف سقوط ظاهري از نظر مسؤوليت و نقش در عمليات و جبهه ميرفتم. چيزي
هم طول نکشيد. بنيصدر هيچ موقع مستقيماً تصميم نميگرفت. يک عده از
مشاورين دستور را صادر ميکردند. وقتي آمدم، ديدم که زمزمهاي است مبني
براينکه فرماندهي قرارگاه غرب را بگيرند و بدهند به عطاريان. البته
ميگويند: عدو شود سبب خير اگر خدا خواهد.
چقدر عجيب بود صحنه. درست شب 30 شهريور 59 ديدم که اکيپ سرهنگ عطاريان
معدوم به قرارگاه آمدند. ميترسيد حرف بزند. گفت: دستور دارم که قرارگاه
شما را تحويل بگيرم.
نامه آمد که صيادشيرازي فرماندهي غرب را در اختيار سرهنگ عطاريان قرار دهد و
خودش به فرماندهي کردستان منصوب ميشود. يعني بروم سنندج. در نتيجه، دو
لشکر از سه لشکر ما گرفته شد. برايمان يک لشکر و يک تيپ نيروي مخصوص
ميماند و تعدادي بچههاي سپاه که سازمان آنها متغير بود.
شبي که آمديم قرارگاه را تحويل دهيم، اينها جرأت نداشتند بالا بيايند. بغل
ساختمان، زير درختها چادر زدند و همانجا قرارگاهشان را تشکيل دادند. همان
شب هم لشکرکشي عراق شروع شد. اگر در اين حالت درگير ميشديم، بيشتر به ما
وصله ميچسباندند.
ديديم که دشمن از مناطق باويسي، قصرشيرين، تنگآب، سومار، صالحآباد و
مهران پيشروي ميکند. اينها هم افتادند به زحمت که حالا بايد چکار کنيم و
چکار نکنيم. تنها واحدي که دم دست داشتم، يک گردان از لشکر 77 بود. گفتم:
اين گردان مال شما، ببريد براي عمليات.
گردان را بردند و گردان در نزديکي گردنه ی پاتاق تارومار شد.
نظر شما