کد خبر : ۶۰۸۳۸۲
۱۵:۵۷

۱۴۰۴/۱۰/۰۶
روایت شهادت شهید غریب «حمید عموری»؛

حمید با هفت گلوله در شکمش به شهادت رسید

شهید غریب اسارت «حمید عموری» در حالی که هفت تیر در شکمش بود شکنجه شد و به شهادت رسید.


به گزارش نوید شاهد لرستان، شهید «حمید عموری» در دوازدهم شهریور سال ۱۳۴۷ در آبادان دیده به دنیا گشودند. وی از همان اوایل جنگ پیرو خط امام و گوش به فرمان ولایت فقیه بود و ندای امام لبیک گفت و به جبهه اعزام گردید تا اینکه بیست و دوم اسفندماه ۱۳۶۳ در اسارت نیرو‌های بعثی به درجه رفیع شهادت نائل آمد. پیکر پاکش در گلزار شهدای آبادان واقع است.

حمید با هفت گلوله در شکمش به شهادت رسید

سیدمحمدهادی رئیس الساداتی که در اسارت همراه این شهید عزیز بوده روایت شهادتش را بازگو کرده است:

در عملیات بدر در منطقه شرق دجله، ساعت ۱۰ صبح روزی بیست و پنجم اسفند ۱۳۶۳ که یک روز سرد و پرهیاهو بود، من به اسارت نیروهای بعثی درآمدم. پس از انتقال به قرارگاه عملیاتی در العماره و بازجویی‌های پی‌درپی، حوالی ظهر با چشمان و دستان بسته به اتاقی انداخته شدم.

وقتی چشم‌بند را برداشتند، چهار اسیر دیگر را دیدم؛ یکی از آنان به شدت مجروح بود. در میانشان جوانی بود که بعدها فهمیدم همان شهید حمید عموری بود. عصر همان روز، ما را از اتاق بیرون بردند، دست‌ها و چشم‌هایمان را بستند و سوار کامیون کردند.

پس از توقف، سربازان بعثی با کابل به جان اسرا افتادند و هر یک را به داخل اتاقی پرت کردند. من آخرین نفر بودم. شدت ضربات چنان بود که بیهوش شدیم و وقتی به هوش آمدیم، صبح روز بعد بود.

در همان اتاق سربازی از پشت میله‌ها به زبان عربی گفت: «آب، آب». با اشاره از او آب گرفتم و میان اسرا تقسیم کردم. وقتی به حمید رسیدم، دیدم در حالت چمباتمه نشسته، دستانش را روی شکمش گذاشته و لباسش آغشته به خون و گل و دود باروت است.

جوانی سبزه‌رو، با بلوز یقه‌گرد زرشکی و کلاه بر سر. آب را که به او دادم، آهسته گفت: «اگر پرسیدند کسی عربی بلد است، بگو نه.» پرسیدم چرا؟ گفت: «من بچه بوشهرم، عرب هستم».

تازه فهمیدم مجروح است. خودش گفت هفت تیر به شکمش خورده. ماجرایش را چنین تعریف کرد: وقتی به اسارت درآمد، یکی از بعثی‌ها به او گفت: «هذا عربستانی»؛ یعنی عرب است. حمید انکار کرد و گفت فارس است. اما آن سرباز اصرار داشت و ناگهان رگبار گرفت. حمید بر زمین افتاد، آنان فکر کردند کشته شده، اما زنده بود. سربازی بالای سرش آمد و فریاد زد: «او زنده است». سپس او را کشان‌کشان آوردند.

روز بعد، ما را دوباره با چشم‌بند و دست‌بند سوار اتوبوس کردند و پس از ساعت‌ها معطلی، به بغداد و استخبارات بردند. در آنجا زیر ضربات کابل، مشت و لگد قرار گرفتیم؛ زخمی و سالم فرقی نداشت. سپس ما را به اتاقی کوچک انداختند. ساعت سه بامداد هفدهم اسفند، چند نفر را برای تمیز کردن محوطه بردند.

وقتی برگشتم، با حمید آرام صحبت کردیم. تنها جمله‌ای که در ذهنم مانده این بود: «دیگر مهم نیست بدانند عربم یا نه». لحظاتی بعد، دوباره برای نظافت بیرون رفتم. وقتی برگشتم، گفتند یک نفر شهید شد. فهمیدم حمید عموری به شهادت رسیده است.

پیکر مطهرش را در پتویی پیچیدیم. چهار نفر گوشه‌های پتو را گرفتیم و او را تا ابتدای حیاط استخبارات بردیم و بر زمین گذاشتیم. سپس به اتاق بازگشتیم.

این تمام ماجرای شهادت شهید غریب حمید عموری بود، جوانی که با هفت تیر در شکم، با ایمان و صلابت در غربت و اسارت به دیدار حق شتافت.

انتهای پیام/


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه