کد خبر : ۶۰۸۳۶۴
۱۴:۱۸

۱۴۰۴/۱۰/۰۶

جانباز ۴۰ درصد: رزمنده‌ها نمی‌توانستند از فضای جبهه دور بمانند

جانباز سرافراز «اروجعلی لک» بیان می‌کند: «اکثر رزمنده‌ها بعد از دیدن فضای جبهه‌ها دیگر نمی‌توانستند زیاد از این فضا دور باشند و دلتنگ جبهه شده و باز می‌گشتند....»


جانباز سرافراز اروجعلی لک در سال ۱۳۴۱ در یک خانواده مذهبی متولد شد و در سال 1361 اعزام به خدمت سربازی شده و در عملیات والفجر در گیلان غرب اولین مجروحیتشان در اثر ترکش و سوختگی بود و دومین مجروحیتشان در سال ۱۳۶۵ در عملیات والفجر ۸ در اثر اصابت ترکش جانباز شد. ایشان جانباز ۴۰ درصد می باشد. در ادامه گفتگوی این جانباز با نوید شاهد آذربایجان غربی را می‌خوانید:

جانباز ۴۰ درصد: رزمنده‌ها بعد از دیدن فضای جبهه‌ها دیگر نمی‌توانستند زیاد از این فضا دور باشند

معرفی

من اروجعلی لک فرزند محمدعلی و متولد سال 1341 در شهرستان خوی هستم. پدرم کشاورز بود و چند سال پیش از انقلاب از روستا به خوی آمدیم. خانواده من متدین و مذهبی بود. پدرم در خوی یکه مغازه خوار و بار فروشی باز کرد.

انقلاب

در زمان طاغوت جامعه بسیار بد بود. مشروب فروشی و خوردن مشروب به صورت علنی بود و امنیت از بین رفته بود. در خیابان عده ای قمه کشی می کردند. پدرم یک مغازه در خوی باز کرده بود و ما با این وضعیت اغلب مجبور به بستن مغازه بودیم و شبها زود باید برمی‌گشتیم تا خانواده نگران شوند و آسایش و آرامش از خانواده‌ها گرفته شده بود. عده‌ای در مساجد به مردم از امام شناخت و آگاهی می‌دادند. ما به مسجد حاج بابا می رفتیم و در سخنرانی‌ها شرکت می‌کردیم. مردم نسبت به امام شناخت پیدا کردند. ژاندارمری مردم را از روستا به شهر می آورد تا علیه انقلابیون شعار دهند و به مغازه ها حمله کنند و جریان انقلاب را بد جلوه دهند.

جبهه

من انقلابی بودم و بعد از پیروزی انقلاب یک آموزش 7 روزه در پادگان حر در خوی دیدم. سپس سال 1361 به خدمت مقدس سربازی اعزام شدم. در تیرندازی پادگان بالاترین امتیاز را گرفتم و اختیار انتخاب یگان برای انجام ادامه خدمت را داشتم. در زمان تقسیم چند تن از تکاوران به پادگان آمدند و من علاقمند شدم و درخواست اعزام به تیپ  تکاوری را دادم. در تهران آموزش تکاوری دیدم و سپس به جبهه اعزام شدم. اولین بار به اهواز رفتم و در تمام جبهه های اهواز خدمت کردم. من در عملیات های مطلع الفجر ، فتح المبین 1 و2، عملیات فتح خرمشهر در مرحله 1ول و دوم حضور داشتم. من در عملیات فتح خرمشهر در منطقه کوشک بودم و وظیفه شکار تانک‌ها را داشتم تا نتوانند تانک های عراقی به نیروهای بعثی کمک رسانی کنند و خرمشهر را بتوان آسانتر آزاد کرد.

جانبازی

من هم در خدمت سربازی مجروح شدم و هم در اعزام دومم مجروح شدم. در خدمت سربازی ماموریت دادند به گیلان غرب رفتم. بعد از عملیات مطلع الفجر، آنجا یک کوهی به نام شیاکوه بود که مشرف به نفت شهر بود. بعد از یک روز به شیاکوه رسیدیم و در باران شدید خود را بالای شیاکوه رساندیم. از شدت سرما و خستگی مفرط تیراندازی به سختی انجام می شد و ما نارنجکها را به سمت عراقی ها که پاتک می زدند پرتاب می کردیم.

تا صبح بر اثر حرارت بدن لباسهایمان خشک شد و فردا هوا بهتر شد . من آرپیجی زن بودم . صبح دیدم یک ستون از عراقی‌ها در پایین کوه در حال رفتن هستند. با توجه به اینکه تیراندازی من خوب بود اسلحه ژ3 دوستم را گرفتم و شروع به زدن عراقی ها با اسلحه ژ3 کردم و یکی یکی آنها را می زدم. دوستم اسلحه را گرفت تا او هم شلیک کند که ناگهان تیری به سمت او پرتاب شد و با برخورد به سنگ، خرده سنگها به صورتش برخورد کرد. دوستم را بغل کردم تا به سنگر بهداری ببرم که ناگهان آتش سنگین عراقی ها به سمت ما روانه شد و من  ترکش خوردم و به شدت دچار سوختگی شدم. من را به سنگر بهداری انتقال دادند اما گفته شد باید با قاطر به عقب برگردیم و امکان استفاده از آمبولانس نیست. صبح به عقب برگشتیم و از آنجا به بیمارستان نمازی شیراز اعزام شدم. بعد از ترخیص از بیمارستان چند روزی به پیش خانواده برگشتم و سپس دوباره برای اتمام خدمت برگشتم.

بعد از اتمام خدمت سربازی و برگشتن از جبهه، چند ماه بعد درخواست اعزام به منطقه را در سپاه دادم و بعد از موافقت، چند ماه آموزش دیدم و به منطقه قطور اعزام شدم تا سال 1365 در آنجا بودم و سپس دوباره به جبهه‌های جنوب اعزام شدم. اکثر رزمنده ها بعد از دیدن فضای جبهه ها دیگر نمی‌توانستند زیاد از این فضا دور باشند و دلتنگ جبهه شده و باز می‌گشتند. در لشگر عاشورا بودم که عملیات والفجر 8 شروع شد و من در اروندرود و منطقه فاو بودم. بعد از عملیات ماه رمضان بود و به مقر لشگر عاشورا برگشته و در جلوی چادر منتظر رسیدن نیروهای جدید بودیم. ناگهان یکی از رزمنده ها فریاد زد آتش، دیدم سه هواپیما در ارتفاع پایین در حال ریختن بمبهای خوشه ای بودند. ناگهان احساس سوختگی کردم و دیدم ترکش خورده ام. چادره به سبب وجود پتو ها اتش گرفته بود و با زحمت خودم را از چادر بیرون انداختم و فرمانده گردان دستم را گرفت و از چادر دور کرد. از ناحیه پا و تمام بدنم مورد اصابت ترکش قرار گرفت. موج انفجار یکی از پرده های گوشم را پاره کرده بود. یکی از گوشهایم به طور کامل از دست رفت. چند ماه هم در تهران بستری بودم.

توصیه

من قبل از جوانان به خودمان توصیه می کنم که باید جوانان را جذب کنیم همانطور که قبل از انقلاب ما جذب شدیم.

گفتگو از هادی وطن خواه


گزارش خطا

برچسب ها:
ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه