حسین، پدر را در عراق جای گذاشت

به گزارش نوید شاهد همدان، در هشت سال دفاع مقدس اتفاقات و روایتهای بسیاری دیده شد، چه مادرها که فرزندانشان را راهی جبههها کردند، چه فرزندانی که پوتینهای پدرانشان را در جلوی در برای رفتنی بی بازگشت جفت کردند، چه خواهرانی که دل از برادر کندند و چه بسیار پدرانی که در داغ فرزند کمرشان خم شد و دم نزدند؛ حالا روایتی از فرزندی را میخوانید که با پدر تا اسارت رفت ولی پدر را در عراق جای گذاشت و با سینهای پر از درد دلتنگی بازگشت تا مرد خانه مادر شود.
منصور قانعی از آزادگان بردسکن استان خراسان رضوی در گفتوگو با نوید شاهد همدان درباره شهید عباس رضایی مقدم میگوید.
در تاریخ اول آذرماه ۱۳۶۲ جهت ورود به جبهه همراه دوستم حسین رضائی مقدم به پادگان رفتیم و بعد از چند روز به مرخصی آمده و در روز جمعه ۱۶ دی ماه به بردسکن و از آنجا به کاشمر رفتیم.
در کاشمر به نماز جمعه رفتیم و یاد دارم خطیب نماز جمعه گفت که تعدادی از رزمندگان عازم جبهه هستند در آن لحظه خانم نمازگزاری یک قرآن جیبی کوچک به من داد و برایمان آرزوی سلامتی کرد و این خاطره را پس از این همه سال در ذهن نگهداشتم.
بعد از نماز جمعه پیاده تا ترمینال کاشمر رفتیم و از آنجا راهی مشهد شده و به پادگان نخ ریسی رفتیم. در انجا صبحانه خورده راهی حرم شده و پس از زیارت به راه آهن رفتیم و به پادگان امام حسین تهران رفته سپس به ایلام و در پادگان شهید حیدری در قالب تیپ ۲۱ امام رضا گردان رعد گروه بندی شدیم.
در منطقه پدر حسین به نام «عباس اقا» به ما ملحق شد و برای اولین بار ایشان را در پادگان دیدم. با آغاز عملیات خیبر تیپ ما با هدف عملیات ایذایی جهت برهم زدن نظم و انظباط عراقیها در اسفند ۱۳۶۲ وارد میدان رزم شد.
ما ۱۰۰ نفری بودیم که پیشگام گردان وارد عرصه نبرد شده و قایقهایی با ۱۵ نفر سرنشین وارد آبهای هورالعظیم شدیم، مهمات زیادی با خود همراه داشتیم، با حرکت قایقهای برروی آب عراقیها صدای آنها را میشنیدند و تیر و ترکشهای زیادی را به سمت قایقها روانه میکردند. با رسیدن به خشکی از قایق پیاده شده و حدود ۲۰ کیلومتری به سمت خط عراقیها حرکت کردیم، به خط سوم رسیده بودیم که با آنها درگیر شدیم.
فرمانده دستور عقب نشینی داد و چند نفری را برای مقابله با دشمن و عقب رفتن نیروها در خط نگه داشت، من به همراه شهیدان «علی پور و روحانی» ایستادیم تا بقیه به عقب بروند پس از دقایقی با شدت گرفتن درگیری ما نیز به عقب رفتیم و در حاشیه پل پناه گرفتیم.
پای چپم تیر خورده بود و چارهای جز فرار نداشتیم پس از عبور از پل، شهیدان مهدی مهجور و محمد صادق اربابی را دیدم که آنها نیز به شدت در حال دفاع بودند آن سوی پل بچههای تخریب آماده بودند تا پل را تخریب و از پیشروی عراقیها جلوگیری کنند. شهید مهدی مهجور بالای پل نارنجک در دست قصد داشت تا به واسطه آن؛ مواد منفجره تعبیه شده در زیر پل را منفجر کند، اما با تیر عراقیها به طرز دردناکی به شهادت رسید و پیکرش تکه تکه شد.
شهید محمدصادق اربابی با دیدن مهدی به سمت ما برگشت و فریاد زد فرار کنید، من، حسین و پدرش عباس نیز به سمت نیروهای خودی فرار کردیم دوباره یکی دیگر از پاهایم مجروح شد و به زمین افتاده و بیهوش شدم.
لحظهای که بیهوش شدم ساعت ۵ صبح بود و گرمای ظهر ساعت ۲ بعدازظهر بود که به هوش آمدم و با پیکرهای غرق در خون همرزمانم از جمله محمدصادق اربابی مواجه شدم، عراقیها کل منطقه را به تصرف درآورده و نیروها را از جمله حسین و پدرش را به اسارت گرفته بودند گمان میکردند من نیز به شهادت رسیدم وقتی دیدند که زنده هستم من را به بیمارستان برده و پس از چهار روز به بصره منتقل شدم.
در بصره حدود ۸۰۰ یا ۹۰۰ نفر را در ساختمانی نگه داشته بودند، حسین و پدرش را در آنجا دیدم آنها را زودتر از من به اسارت درآورده بودند، سرباز عراقی به داخل آمد و پرسید چه کسی حرص الخمینی است؟ از هیچکس صدایی درنیامد آنها نیز هرکسی که ریش و هیکل ورزیده داشت را به گمان پاسدار بودن با خود به بیرون بردند. شهید عباس رضایی مقدم را به گمان فرمانده بودن با خود به بیرون برده و دیگر هیچ خبری از او نشد.
با حسین تا پایان دوران اسارت باهم بودیم و با وجود پیگیریهای فراوان از صلیب سرخ هیچ خبری از عباس رضایی مقدم به دست نیامد.