کد خبر : ۶۰۷۹۲۶
۱۳:۲۰

۱۴۰۴/۰۹/۳۰
مصاحبه/

سنگین‌تر از اسارت؛ وقتی برادری خبر شهادت برادر را به خانه می‌برد

برخی دردها از اسارت هم سنگین‌ترند؛ درد دیدن شهادت برادر و رساندن خبر شهادت به خانواده. نوید شاهد اصفهان روایت آزاده سرافراز «مجتبی شاه‌چراغی شهرضایی» از شهادت برادرش، شهید غریب در اسارت «مرتضی شاه‌چراغی» را بازخوانی می‌کند؛ روایت شبی که خبر شهادت، کمر یک برادر را شکست.


در راستای گرامیداشت شهدای غریب در اسارت، نوید شاهد اصفهان گفت‌وگویی با آزاده سرافراز «مجتبی شاه‌چراغی شهرضایی» انجام داده است؛ رزمنده‌ای که شاهد اسارت و شهادت برادرش، شهید «مرتضی شاه‌چراغی» بوده و این داغ تا مغز استخوان او را سوزانده است.

ماجرای شهادت مرتضی و خاطرات مجتبی، تداعی‌گر روایت عاشورایی دیگر بود؛ آنجا که برادری، شهادت جگرگوشه خود را به چشم می‌بیند و باید به خیمه‌ها بازگردد تا خبر بازنگشتن میر و علمدار را به اهل حرم برساند.

سنگین‌تر از اسارت؛ وقتی برادری باید خبر شهادت برادر را به خانه ببرد

مجتبی شاه‌چراغی خاطرات خود را این‌گونه روایت می‌کند:

برادرم مرتضی از ابتدای تجاوز دشمن به میهن اسلامی وارد عرصه دفاع از کشور شد و سرانجام در عملیات کربلای ۴ به آسمان‌ها پرواز کرد. علاقه زیادی داشتم که به جبهه اعزام شوم و در کنار مرتضی از کشور دفاع کنم، اما درس و مدرسه و نبود او به‌عنوان برادر بزرگ‌تر، دست و پایم را بسته بود. در ایام عملیات کربلای ۳، مرتضی برای مرخصی به اصفهان برگشت و من از این فرصت استفاده کرده و راهی جبهه شدم.

آن زمان ۱۶ سال داشتم و هنوز دیپلم نگرفته بودم. وارد یگان دریایی شدم و به‌عنوان سکان‌دار، نیرو‌ها را در مسیر‌های دریایی همراهی می‌کردم. پس از مدتی، در آشپزخانه به نیرو نیاز داشتند و به آنجا رفتم. هم‌زمان با زمزمه‌های آغاز عملیات کربلای ۴، به گردان غواصی منتقل شدم تا آموزش‌های لازم را فرا بگیرم.

مرتضی فرمانده گردان غواصی بود و من زیر نظر برادرم آموزش می‌دیدم. با آغاز عملیات کربلای ۴، به‌عنوان خط‌شکن به دل اروند زدیم. عملیات لو رفته بود و با علم به این موضوع، قرار بود تا عمق مواضع عراقی‌ها پیشروی کنیم.

پس از عبور از اروند و زیر بارش بی‌امان تیر‌های دشمن، پای مرتضی تیر خورد. راه برگشتی نداشتیم؛ چراکه عراقی‌ها قایق‌های ما را منهدم کرده بودند. در گوشه‌ای از جزیره گیر افتاده بودیم و تعداد مجروحان، از جمله مرتضی، شرایط مناسبی نداشتند. راه گریزی وجود نداشت و به اسارت درآمدیم.

یکی از سربازان حزب بعث، جوانی سیاه‌چرده و اهل سودان، با کلت به سوی رزمندگان تیراندازی می‌کرد که بسیاری مجروح و تعدادی نیز به شهادت رسیدند. با رسیدن فرمانده عراقی، سلاح را از او گرفتند و مجروحان را با تانک یا نفربر به عقب منتقل کردند.

در خط سوم دشمن، از ما فیلم‌برداری کردند و تصاویر به دو زبان فارسی و عربی از تلویزیون ایران و عراق پخش شد. خانواده ما با دیدن این فیلم‌ها از اسارت من و مرتضی مطلع شدند. پیش از اسارت، تمام مدارکی را که باعث شناسایی‌مان می‌شد از بین برده بودیم، اما یک اشتباه باعث شد هویت مرتضی به‌عنوان فرمانده لو برود؛ ساعتی و قطب‌نمایی که زیر آستینش پنهان شده بود و در لحظات پایانی فراموش کرده بودیم آن را جدا کنیم.

در خط سوم عراق، اسرایی که مجروحیت کمتری داشتند را سوار خودرو کرده و در شهر بصره می‌گرداندند تا همانند اسرای کربلا تحقیر شوند و ناسزا بشنوند. در همان زمان که ما را در شهر می‌گرداندند، پیکر سرد مرتضی را در پتو به اردوگاه آورده بودند و دوستانمان دیدند که به شهادت رسیده است.

شب‌هنگام که به اردوگاه بازگشتیم، خبر شهادت برادرم کمرم را شکست.

چهار سال اسارت، هر طور که می‌شد از خدا خواستم تا به شهادت برسم و به ایران بازنگردم؛ تا نخواهم در چشم‌های فرزندان برادرم نگاه کنم. نمی‌دانستم چه پاسخی به پدر، مادر و همسرش بدهم. مرتضی رفت، اما سنگینی غم نگاه فرزندانش را به‌عنوان امانت برای همیشه بر دوش من گذاشت.

انتهای پیام/

منبع: نویدشاهد

گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه