آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۷۶۲۶
۱۱:۳۹

۱۴۰۴/۰۹/۲۶
روایت شهید غریب اسارت «خلیل امیدیان»

وداعی غریبانه در اسارت

وقتی ما را به بیمارستان العماره بردند، لباس‌هایمان را عوض کردند و پانسمان ‌مان هم تعویض شد، در حالی که با چشمانم به دنبال خلیل می‌گشتم، سرباز عراقی با اشاره، جسد خلیل را که آن طرف‌تر افتاده بود را به من نشان داد.


به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید «خلیل امیدیان» دوم شهریور ۱۳۴۲، در شهرستان دزفول به دنیا آمد. پدرش محمدعلی، فروشنده لوازم یدکی بود و مادرش روبخیر نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته تجربی درس خواند و دیپلم گرفت. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. بیست و یکم بهمن ۱۳۶۱، در شوش به شهادت رسید. پیکر وی مدت‌ها در منطقه برجا ماند و پس از تفحص، در بهشت علی زادگاهش به خاک سپرده شد.

وداعی غریبانه در اسارت

عبدالساده جلالی از شهادت غریبانه شهید «خلیل امیدیان» برایمان روایت می‌کند:

در حین عملیات بودیم همه بچه‌ها و همرزمانم با موج انفجار در هر کجا از منطقه پرتاب شدند و ناگهان نگاه کردم و دیدم خلیل امیدیان در گوشه‌ای به زمین افتاده بود. 

در حالی که پای او شکسته و تیر خورده بود، از دور می‌دیدم که عراقی‌ها لحظه به لحظه نزدیک ما می‌شدند.

در همان لحظه خلیل درخواست آب کرد و من نزدیک او شدم و آب ذخیره قمقمه‌ام را به او دادم.

گروهی که نزدیک ما بودند داشتند به عربی صحبت می‌کردند که آیا ما را بکشند و تیرباران کنند و یا ما را در همان حالت رها کنند.

یکی از سربازان عراقی تصمیم گرفت ما را به اسارت ببرد.

در همان لحظه فرماندهانشان با یک جیب به ما نزدیک شدند در اطراف ما جمع زیادی از شهدا بودند و کسی زنده نبود.

فرمانده عراقی دو سه متری ما ایستاده بود و یکی از فرماندهان کلاشش را به دست گرفت و ما را بمباران و تیرباران کردند.

وقتی از ما فاصله گرفتند به خیال خودشان ما را به شهادت رسانده‌اند در صورتیکه خلیل را صدا کردم و پرسیدم خلیل زنده هستی و جواب داد بله ولی مجروحیت شدید در ناحیه پا داشت.

مجددا یک ماشین نزدیک ما شد و این‌بار متوجه شدند که ما در آن جمع زنده هستیم.

این بار ما را سوار ماشین کردند و ما را به جبهه‌های عقب‌تر بردند در مکانی ما را در کنار جمعی از مجروحین بیرون آوردند.

وقتی ما را به بیمارستان العماره می‌بردند، در ماشین توانستیم با هم صحبت کنیم و هر کسی فقط با دردهایش خودش را سرگرم کرده بود.

وقتی رسیدیم لباس هایمان را عوض کردند و پانسمان کردند در حالی با چشمانم دنبال خلیل می‌گشتم، سرباز عراقی با اشاره جسد خلیل را که آن طرف‌تر بود به من نشان داد.

انتهای پیام/


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه