مدافع حرم بود، شهید جنگ ۱۲ روزه شد / خواب دیدم مسعود شهید میشود
شهید مسعود ساکی در شانزدهم اردیبهشتماه سال ۱۳۶۵ در منطقه لشکر شهرستان اهواز دیده به جهان گشود. پس از اخذ مدرک دیپلم وارد دانشگاه شده است و در رشته برق الکترونیک فارغالتحصیل شد. به عنوان یکی از نیروهای کادر هوافضای سپاه مشغول خدمت بود.
وی در بیست و هفتم خرداد سال ۱۴۰۴ در حملات موشکی رژیم جعلی در راه دفاع از حریم هوایی کشور به درجه رفیع شهادت نائل آمد و نامش در دفتر شهیدان اسلام ثبت شد. پیکر پاکش در گلزار شهدای شهرستان اهواز زیارتگاه عاشقان و دلدادگان است.

در سحرگاه ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ ملت بزرگ ایران بار دیگر داغدار جنایتی دیگر از سوی رژیم سفاک و کودککش صهیونیستی شدند، در روزهایی که ملت ایران با صبر و متانت در مسیر عزت و استقلال گام برمیدارد، دشمنان قسمخورده این مرز و بوم با چراغ سبز استکبار جهانی، دست به جنایتی هولناک زدند و خون پاک جمعی از فرزندان برومند ایران اسلامی را بر خاک مقدس این سرزمین جاری ساختند.
شهادت پرافتخار جمعی از فرماندهان ارشد سپاه پاسداران، نظامیان و جمعی از مردم بیگناه بار دیگر چهره واقعی رژیم جعلی صهیونیستی و همراهان غربیاش را آشکار کرد.
ملت غیور ایران اسلامی که حافظان و کیان داران این مرز و بوماند، بر این باورند که خون این شهدا، زندهترین سند مقاومت ملتی است که همواره در بزنگاههای تاریخی نشان داده است که فرهنگ ایثار و شهادت، موتور محرکه حرکت اوست.
صفحات تاریخ ایران پر است از نام و یاد مردان و زنانی که با نثار جان خود، استقلال و سربلندی این ملت را رقم زدند. این بار نیز خون این عزیزان همچون چشمهای جوشان، نه تنها ریشههای درخت مقاومت را آبیاری میکند، بلکه حافظه تاریخی ملتهای آزاده منطقه را نسبت به ظلم و جنایت صهیونیسم جهانی بیدارتر خواهد کرد.
نوید شاهد خوزستان این بار به سراغ «انیسه فلاحی» یکی از همسران شهدای مظلوم حمله صهیونیستی رفت تا از قصه داغ بر دل نشسته اش برایمان روایت کند، روایتی از جنس ایثار کسی که جانش را فدای امنیت این سرزمین کرد.

پیوند مقدس ازدواج در شب مبعث پیامبر
«انیسه فلاحی» همسر این شهید والامقام، در آغاز سخنانش از آشنایی اولیشان روایت میکند: من و مسعود به صورت کامل سنتی از طریق برادر مسعود که با برادر شهید همکار بودن آشنا شدیم، با این که من و مسعود تو یک محله زندگی میکردیم ولی تا روز خواستگاری همدیگر را اصلا ندیده بودیم، البته قبل از اینکه مسعود به صورت رسمی به خواستگاری بیاید اول مادر و خواهرش من را دیدند و پسندیده بودند.
در دی ماه ۱۳۹۲ وقتی که مسعود به خواستگاریم آمد، متانت آرام و احترام عمیقی که از چهره و کلامش میبارید، بیش از هر چیزی به دلم نشست و احساس میکردم که میتواند تکیهگاهی مطمئن و همسری فهمیدهای برایم باشد، سه شب بعد خانوادهی مسعود زنگ زدند و ما نیز جواب مثبت دادیم.
در همان سال ۹۲ در سالروز مبعث حضرت رسول عقد کردیم و یک ماه و نیم بعد در سالروز ولایت حضرت زینب ازدواج کردیم؛ و پس از آن به مدت شش سال با خانواده پدرش زندگی کردیم. در سال ۱۳۹۸ مستقل شدیم و به خانه خودمان آمدیم.

توسل به حضرت زینب در تولد اولین فرزند
تولد اولین فرزندمان مصادف بود با عاشورای حسینی، در شب تاسوعا ۱۳۹۴ بود، ما در مراسم عزاداری امام حسین (ع) بودیم، یک دفعه درد زایمانم شروع شده بود، از مراسم مستقیم من را به بیمارستان بردند و تا اذان مغرب روز عاشورا اولین فرزندمان که دختر به دنیا آمد.
یادم هست وقتی بیمارستان بودم مسعود خیلی بی تابی میکرد، چون اولین تجربیمان بود، البته بیشتر از این ناراحت بود که من درد میکشم و اذیت هستم وقتی هم که به دنیا آمد هم خیلی خوشحال شده بود.
چهار ماهه که من بار دار بودم به سوریه رفت وضعیت خوبی در بارداری نداشتم و مرتب حالم بد میشود و امکان از دست دادن فرزندمان وجود داشت، همانجا به حضرت رقیه (س) متوسل میشود که فرزندمان سالم باشد.
خیلی دوست داشت اسمش را رقیه بزاریم ولی متاسفانه من مخالفت کردم و گفتم دوست دارم اولین فرزندم اسم امروزی داشته باشد مسعود گفت نه من از حضرت رقیه خواستم ولی من به او گفتم با همه ارادتی که برای حضرت رقیه قائلمام دوست دارم اسمش را هلنا بگذارم و قسمت شد اسمش هلنا باشد و الان هم خیلی پشیمانم که چرا رقیه نگذاشتیم
دفاع از حریم ولایت
دو سال پس از ازدواجمان از سوی سپاه به دفاع از حرم بی بی حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) به سوریه اعزام شد.
وقتی به سوریه میرفت بخاطر شرایط روحی که داشتم به من میگفت برای ماموریت به قشم میرم من نیز بخاطر اعتمادی به او داشتم باور میکردم، سه روز بعد از تولد فرزند دوممان محمدرضا به من گفت که سوریه هستم من خیلی جا شدم که چرا به نگفتی، من غریبه بودم، گفت نه بخاطر شرایط خودت بود هر دوبار که رفتم بار دار بودی و ترسیدم اتفاقی برایت بیفتد.
هر بار که به سوریه میرفت تقریبا ۴۵ روز سوریه بود، خیلی کم تماس میگرفت در در حد چند دقیقه بیشتر نمیتوانستم با او حرف بزنم، حتی زمانی که محمد رضا خواست به دنیا بیاید پدرش سوریه بود به طوری که پدرش صبح میرسد سوریه محمد شب بدنیا میآید.
وقتی سوریه بود خیلی سخت باهاش ارتباط برقرار میشد. خیلی احساس دلتنگی میکردم و حس خیلی بدی داشتم، چون نمیدانستیم که الان کجاست و چه خبر میباشد.
خیلی دلسوز بود و همین خصلتش، او را محبوب کرده بود
مسعود خیلی با صبر و حوصله بود. در برخورد با دیگران بسیار خوشاخلاق بود مخصوصاً با بچهها خیلی بازی میکرد و آنها هم خیلی دوستش داشتند. یکی از خواهرزادههایش تقریباً ۳ سال دارد که جز مسعود در بغل کسی نمیرفت. صبر و حوصله همسرم، بچهها را جذب خود میکرد.
همیشه سنگ صبور خواهرها و برادرهای دیگرش میشد. کوچکترین پسر خانواده بود، اما نسبت به بقیه بیشتر روی او حساب میکردند و مشکلاتشان را با او در میان میگذاشتند. وقتی برای کاری به همسرم زنگ میزدند بدونمعطلی و، چون و چرا سریعاً خودش را میرساند. به خاطر خصلت دلسوز بودنش بین همه محبوب بود.

خواب دیدم مسعود شهید میشود
یک روز خواب دیدم که دارند عکس شهدا را در بلوار خیابان نصب میکنند و روی یکی از تابلوها عکس مسعود بود. وقتی بیدار شدم، خوابم را برایش تعریف کردم. او هم پشت انگشتان دستش را بوسید و بعد روی پیشانیاش گذاشت و گفت خدا را شکر. هیچ وقت فکر نمیکردم به این زودی شهید شود.
طلب شهادت از امام رضا (هم) در آخرین سفر به مشهد
هفته قبل از شهادتش عازم مشهد شدیم، در حرم مسعود از امام رضا (ع) شهادت طلبید، سه روز فرصت داشتیم که بیشتر بمانیم، اما میگفت که کار دارد و باید به کارهایش برسد، پس از بازگشت عازم محل خدمت شد و تنها چهار پنج روز بعد در ساعت ۲ بامداد به شهادت رسیده بود.
قبل از رفتن به مشهد، خواب دیده بود که سردار سلیمانی به همراه جمعی از شهدا در یک حسینیه بسیار بزرگ نشستهاند، مسعود به همراه چند نفر دیگر وارد حسینیه میشوند، سردار سلیمانی با دست اشاره میکند که شما بیایید جای شما در کنار ماست.

از لباس دامادی تا پیراهن سفید شهادت
همان شبی که اسرائیل به کشورمان حمله کرد پنجشنبه شب قرار شد در خانه پدر مسعود دور هم جمع شویم، آن روز حال و هوای دیگری داشت در نگاه من چهرهاش تغییر کرده بود انگار نورانیت خاصی داشت، این بار خیلی زودتر از همیشه آماده مهمانی رفتن شده بود.
دیدم بعد از سالها یک پیراهن سفید به تن کرده بود به شوخی گفتم چه خبر شده؟ نکند میخواهی داماد بشوی؟ با خوشرویی جواب داد نه، چون امشب عید غدیر است، میخواهم خوش باشیم.
مسعود اولین پیراهن سفید را برای عروسیاش پوشیده بود و حالا بعد از گذشت ۱۲ سال از عروسی مان، این دومین پیراهن سفید بود که میخرید.
گفت فردا به خانه برمیگردد اما خبر شهادتش را آوردندن
پنجشنبه شبی که اسیرائیل به کشورمان حمله کرد، از خانه پدرش که برمی گشتم ساعت یک شب بود، که از محل کارش با وی تماس گرفتند و به او گفتند امشب آماده باش است و باید در محل کار حضور داشته باشی.
مسعود به سرعت ما را به خانه رساند و وسایلش را جمع کرد وقتی میخواست برود هلنا دختر کوچکمان خیلی گریه میکرد، با اینکه قبلاً اصلاً چنین رفتاری از او ندیدیم، مسعود تند تند داشت از پلهها پایین میرفت صداش زدم مسعود بیا برگرد، برگشت بغلش کرد بوسیدش گفت: «بابا جون من برات بازی گذاشتم تو موبایل برو بشین بازی کن فردا بر میگردم» اون هم از بچگیش خوشحال شد و گریه هایش تموم شده خداحافظی کرد، رفت و دیگر هیچوقت باز نگشت.
آخرین پیامک
همان شبی که مسعود شهید شد ساعت از یازده گذشته بود که حالم بد شده بود دلشوره عجیبی به جانم افتاد انگار میدانستم قرار است اتفاقی بیفتد، بخاطر اینکه بچه هایم نترسند اخبار جنگ را فقط از طریق گوشی چک میکردم.
میخواستم با او تماس بگیرم ولی، چون میدانستم که شاید نتواند تلفنی جوابم را بدهد پیامک فرستادم و به او گفتم: «سلام به یادتم نگرانتم دلم آشوبه خیلی روزهای بد و سختی هستند خدا بهم صبر بده» مسعود جواب داد: «سلام همه چی عالیه» و من در جواب پیامش گفتم: «امیدوارم» و این آخرین پیامی بود که بین ما رد و بدل شد.
الان که به آن شب فکر میکنم میفهمم که عالی بودن اوضاع به خاطر این بود که مسعود میدانست قرار است شهید بشود و سید سالار شهیدان امام حسین (ع) در رو به روی خود میدید و منتظر بود که او را با خود ببرد.

روايت تلخ خبر شهادتش
ساعت ۲ شب بیست و هفتم خرداد مسعود شهید میشود ساعت هفت صبح همه خانوادهاش خبر شهادتش را دریافت میکنند به جز من ساعت ۱۱ صبح بود که پدرم به خانهیمان آمد و گفت مسعود مجروح شده، بیا به خانه پدر شوهرت برویم گفتم اگر مجروح شده باید به بیمارستان برویم نه آنجا، گفت مجبور شده که به آنجا برود.
حالم بد شده بود این چند شب و روز آرام و قرار نداشتم و حالا قرار بود چه اتفاق بدتری بیفتد؟ هزار جور فکر و خیال در ذهنم سرازیر شد. حال مسعود، چهره فرزندانم، دختر ۴ سالهام به هرحال هرطور که بود به منزل پدرش رسیدیم.
وقتی که به آن جا رسیدم انبوه جمعیت را دیدم نمیدونستم چه عکس العملی نشان بدهم نمیدانستم چی بگویم من خیلی ناراحت شدم به خانواده اش گفتم چرا به من نگفتید، خواهرش گفت خیلی برایمان سخت بود که بخواهیم چنین خبری را به تو بگویم، به آنها گفتم با همه سختی باید من باید قبل از همه من میدانستم.
میخواهم مثل پدرم مهندس شوم
پسرم محمدرضا میگوید میخواهم مثل پدرم هم مهندس شوم و هم پاسدار شوم تا انتقامم را از اسرائیلیها بگیرم خودش رفت و سه یادگاری به جا گذاشت.
مسعود خیلی آرزو برای بچه هایش داشت تلاش میکرد که به جای خوب برسند، و همیشه در تلاش بود که خونه زندگیمان به نحو احسنت تبدیل میشود.

دخترم میگه بابا مثل پرندهای بال در آورد رفت پیش خدا
مسعود با هلیا دختر کوچکم خیلی ارتباط صمیمانهای داشت بخاطر همین از دوری پدرش بیقراری میکند. اولیل هر شب به من میگفت زنگ بزن به بابا میخواهم باهاش حرف بزنم. من هم شمارهاش را میگرفتم، اما خاموش است.
میگفت چرا بابایی جواب تلفن را نمیدهد بهش میگفتم بابا رفت پیش خدا دخترم میگفت چرا خدا اجازه نمیدهد که بابایی تلفنش را با خودش ببرد، دوباره میپرسید مادر بابام چه جور رفته پیش خدا میگفتم بال در آورد رفت پیش خدا حالا میگه بابام مثل یک پرنده رفت پیش خدا.
خیلی اسم پدرش میاره و همیشه از پدرش خاطره میگوید هر چی میگم یک خاطره ازش میگوید و خیلی دلتنگی میکند. هرکاری که میخواهد انجام دهد باب میلش نباشد میگویم بابای خیلی دوست دارد، بابای دوست داره تو غذا بخوری بخاطر اینکه میگم بابا دوست دارد اونم غذا میخورد.

نبود مسعود برایم سخت است
همه کارها را مسعود برایمان انجام میداد برامون خرید میکرد بیرون میبردمون به طوری که کارهای بیرون کلاً بر عهده خودش بود، کار اداری هم که داشتیم یک مرخصی ساعتی میگرفت میومد انجام میداد و میرفت.
الان که نیستش همه این کارا رو دوش من است برای من خیلی سخته است باور کنید حتی بانک رفتن را بلد نبودم و مسعود برایمان انجام میداد، ولی الان یک تنه کارهای یادگاریهای مسعود بر دوش من است از مدرسه گرفته تا خریدهای خانه و سایر امور زندگی نمیدانم برای مسعودم عزاداری کنم یا برای بچه هایش مادری کنم.

سخنی با همسران شهید
خدا به همسران شهید صبری بدهد همه ما مثل هم هستیم و درد مشترک داریم ولی متاسفانه بعضی از مردم درکی از این مسئله ندارند که شهدا با نثار خون خود باعث شدند در امنیت و آرامش به سر ببریم.
شهید از بالاترین سرمایه زندگی اش یعنی جان خویش میگذرد تا در راه خدا و از بین بردن ظالمان و کافران از دین اسلام دفاع کند. شهادت بالاترین درجهای است که انسان میتواند به آن برسد تا از مقربان درگاه الهی شود.
انتهای پیام/