معلمِ شهید غریبی در اسارت
به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید «محمد فرخیراد» دهم اردیبهشت ۱۳۳۱، در شهرستان دزفول به دنیا آمد. پدرش رضا، مشک دوز بود و مادرش هاجر نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته تجربی درس خواند و دیپلم گرفت. معلم بود. ازدواج کرد و صاحب یک پسر و دو دختر شد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت و در کوشک به اسارت نیروهای عراقی درآمد. هفدهم مرداد ۱۳۶۳، در اردوگاه موصل عراق بر اثر شکنجه به شهادت رسید.

محمد حاتمی شهادت درد آور شهید محمد فرخیراد را اینگونه برایمان روایت میکند:
کلاسهای سوادآموزی را همان روزهای اول اسارت راه انداخت.
امکاناتی که نبود از هر روشی که میشد به اسرا سواد یاد داد استفاده میکرد، از نوشتن با گچ و ذغال روی کف سیمانی آسایشگاه تا خط کشیدن با چوب روی خاکهای کف محوطه اردوگاه، گاهی هم جعبههای خالی تاید را میگذاشت توی آب خیس بخورد بعد لایه لایه جدا میکرد و از آنها به عنوان کاغذ استفاده میکرد و کتاب فارسی و ریاضی دبستان طراحی میکرد.
او را همیشه به خاطر داشتن یک تکه مداد شکسته یا یک خودکار که کش رفته بود، میگرفتند و به شدت شکنجه میکردند.
گاهی ساعتها او را زیر مشت و لگد و کابل و چوب میگرفتند و آنقدر میزدند تا خودشان خسته و نیمه نفس روی میافتادند.
در چند ماهی که با هم بودیم، روز بدون کتک نداشت به خاطر فعالیتهای مکررش توی دید عراقیها بود و هر بار به بهانهای او را میزدند. خوب هم میزدند. گاهی وقتی او را به آسایشگاه میآوردند نای حرکت نداشت اما بلافاصله لبخند میزد و خود را سرحال نشان میداد و نمیگذاشت روحیه بچهها خراب شود.
چندین بار به او گفتم: «مَش مُحَمد چرا آخه اینقده اصرار داری به معلمی، خب این بساط کلاس و درس رو جمع کن! اینا بالاخره یه بلایی سرت میارن!»
برای کارش دلایل زیادی داشت اینکه نباید فرصت را تلف کنیم، اینکه معلوم نیست چند روز اینجا اسیر باشیم و آینده نامعلوم است، باید از فرصتها استفاده کنیم برای روحیه بچه هم خیلی مفید است.
به شدت نگران حالش بودم، کارش ابتکار خوبی بود و معجزهوار روحیهها را عوض کرده بود، اما من نگران جانش بودم میترسیدم بلایی سرش بیاورند.
یک بار که به شدت مورد شکنجه قرار گرفته بود، باز هم تاب نیاوردم و همان سوال قبلی را پرسیدم حتماً باید اتفاقی برات بیفته؟ دیگه نمیخوای تمامش کنی؟ سرش را انداخت پایین و گفت: «احتمال دارد دولت حقوق معلمیام را به خانوادهام بدهد من در مقابل آن حقوق مسئول هستم من باید اینجا کار کنم تا نانی که فرزندانم میخورند حلال باشد.»
تمام بدنم به لرزه افتاد از این جواب مات و مبهوت نگاهش میکردم بعدها چندبار دیگر هم به مناسبت شکنجههای رنگارنگ و اعتراض من، همین پاسخ را تکرار کرد.
خدا میداند هنوز صلیب سرخ ما را ندیده بود، هنوز نمیدانست دولت حقوقش را به خانوادهاش میدهد یا نه آن طوری که میگفت، یک پسر و یک دختر داشت و یک توراهی که هنوز به دنیا نیامده بود، هنوز حتی نامهای هم به ایران نفرستاده بود و نامهای نگرفته بود که مطمئن شود، حقوقش را به زن و بچه اش میدهند یا نه، اما در اسارت و در زیر شکنجههای وحشیانه بعثیها هم احساس مسئولیت میکرد.
انتهای پیام/