کد خبر : ۶۰۷۵۷۵
۱۲:۲۳

۱۴۰۴/۰۹/۲۵

دعای محمدحسن همیشه شهادت بود

زهرا محمودیان خواهر شهید «محمدحسن محمودیان» روایت می‌کند: «محمدحسن بسیار متواضع، مؤمن و اهل ایثار بود. همیشه دعا می‌کرد که بار‌ها در راه خدا شهید شود، پیکرش بسوزد و خاکستر شود، اما دوباره زنده شود و جانش را برای اسلام فدا کند.»


شهید

به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران، شهید «محمدحسن محمودیان»، یادگار ابوالقاسم و ایران یکم فروردین ماه سال ۱۳۴۷ در تفرش چشم به جهان گشود. او تاپایان سوم راهنمایی درس خواند. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. این شهید گرانقدر دوم بهمن ماه سال ۱۳۶۵ در شلمچه بر اثر انفجار و سوختگی کامل به شهادت رسید. مزار او در بهشت زهرای تهران واقع است.

روایتی از زهرا محمودیان خواهر شهید «محمدحسن محمودیان» را در ادامه می‌خوانید:

محمدحسن بسیار متواضع، مؤمن و اهل ایثار بود. همیشه دعا می‌کرد که بار‌ها در راه خدا شهید شود، پیکرش بسوزد و خاکستر شود، اما دوباره زنده شود و جانش را برای اسلام فدا کند. احترام زیادی برای پدر و مادر قائل بود و همیشه نگران این بود که نکند باعث رنجش آنها شود. دوست نداشت کسی از اطرافیان بفهمد که به جبهه می‌رود. همیشه در سکوت اعزام می‌شد و نمی‌خواست همسایه‌ها متوجه شوند.

یک‌بار که پدر برای دیدنش به پادگان رفته بود، محمدحسن با تأخیر و چهره‌ای مضطرب آمد. پدر از او پرسید: چرا دیر آمدی؟

گفت: «چند نفر از بچه‌ها را پدر و مادرشان با اصرار برگرداندند خانه، می‌ترسیدم شما هم همین کار را کنید.»

پدر با اطمینان گفت: «نه بابا جان! این راهی است که خودت انتخاب کرده‌ای و می‌خواهی از اسلام دفاع کنی، خدا پشت و پناهت.» محمد حسن لبخند زد و آرام شد. بعد از شهادت دوستش، فریدون عبدی خیلی بی‌تاب شد و مدام می‌گفت: «کاش من هم با او رفته بودم.»

آخرین باری که به مرخصی آمد، مادرش متوجه شد که دست‌هایش را حنا کرده است. از او پرسید: «چرا این کار را کرده‌ای؟»

گفت: «بچه‌ها حنا آورده بودند، من هم هوس کردم بگذارم.».

اما مادر می‌دانست که این حنا رنگ دیگری دارد! محمدحسن هیچ وقت نمی‌خواست کسی بدرقه‌اش کند، اما دفعه‌ی آخر برخلاف همیشه مخالفتی نکرد و حتی چندبار برگشت و با همه خداحافظی کرد. آن روز باران می‌بارید.

چهل و پنج روز از مأموریتش گذشته بود، اما برنگشت. پدر آمد و گفت: محمدحسن مجروح شده و داریم می‌رویم ببینیمش.

ما در اصرار کرد که همراهشان برود. در راه دل‌شوره داشت، اما با خود می‌گفت: «اگر شهید شده بود که من را نمی‌آوردند!»

وقتی ماشین پیچید سمت معراج شهدا، مادر فهمید که چه اتفاقی افتاده است.

محمدحسن در حین عملیات مجروح شد. زخمی‌ها را با نفربر به عقب منتقل می‌کردند. خمپاره‌ای به نفربر اصابت کرد و چند نفر از نیرو‌ها بیرون افتادند، اما محمدحسن و تعدادی دیگر داخل ماندند. نفربر آتش گرفت و صدای «یا حسین» و یا زهرای بچه‌ها بلند شد. لحظاتی بعد، خمپاره دوم آمد، نفربر منفجر شد و ناله‌ها خاموش شد!

پیکرش کامل سوخته بود و فقط از روی پلاکش توانستند او را شناسایی کنند. دعای محمد حسن مستجاب شده بود!

انتهای پیام/


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه