خمپارهای بیصدا، مسیری که هرگز متوقف نشد
به گزارش نوید شاهد استان مرکزی، روایتهای دفاع مقدس، تنها بازخوانی لحظههای نبرد نیستند؛ بلکه سندی زنده از ایمان، انتخاب و مسئولیتاند. گفتوگوی پیشرو با حسین ابراهیمی، جانباز ۴۵ درصد دفاع مقدس، نگاهی عمیق به زندگی مردی دارد که از دل محرومیتهای روستایی و با همت خانوادهای مؤمن، مسیر علم و معلمی را پیمود و با آغاز جنگ تحمیلی، تکلیف را بر آسایش ترجیح داد. او که در تابستان ۱۳۶۲ در منطقه چنگوله بر اثر اصابت خمپاره بهشدت مجروح شد، پس از تحمل ماهها درمان و قطع پا، نهتنها از میدان خدمت کنار نرفت، بلکه سالها در آموزش و پرورش و ستادهای پشتیبانی جبهه، نقشآفرینی کرد؛ روایتی که نشان میدهد فرهنگ ایثار، محدود به خط مقدم نمیماند.
کودکی در روستا و راه سخت سوادآموزی
من حسین ابراهیمی هستم؛ متولد روستای بهشت از توابع شهرستان خمین. دوران کودکی ما در شرایطی گذشت که مثل امروز امکانات آموزشی فراهم نبود. در بسیاری از روستاها اساساً مدرسهای وجود نداشت و اگر هم بود، بچهها به دلیل کمک به خانواده در کار کشاورزی، خیلی زود از تحصیل بازمیماندند.
پدرم، با اینکه سواد زیادی نداشت، اما درد بیسوادی را میفهمید. نمیخواست فرزندانش از نعمت درس محروم بمانند. برای همین، با همه سختیها، ما را برای تحصیل به روستای «برآباد» میفرستاد؛ روستایی که حدود سه کیلومتر با محل زندگیمان فاصله داشت.
بین دو روستا، رودخانهای پرآب قرار داشت؛ مخصوصاً در زمستانها. پدرم هر روز صبح ما را از رودخانه عبور میداد و عصر دوباره برای بازگرداندنمان میآمد. با همان مشقت، سال اول و دوم ابتدایی را در برآباد گذراندیم.
بعدها در روستای خودمان مدرسهای تا پایه چهارم ایجاد شد و ادامه تحصیل را آنجا گذراندیم. اما از کلاس پنجم به بعد، مجبور شدیم برای ادامه تحصیل به شهر خمین برویم.
از دیپلم ریاضی تا استخدام در آموزش و پرورش
تحصیلات متوسطه را در خمین و گلپایگان ادامه دادم و دیپلم ریاضی گرفتم. پس از انجام خدمت سربازی، در سال ۱۳۵۳ به عنوان معلم ابتدایی در آموزش و پرورش خمین استخدام شدم.
در سال ۱۳۵۵ با قبولی در آزمون، وارد دانشسرای راهنمایی تحصیلی شهرری شدم و مدرک فوقدیپلم ریاضی گرفتم. پس از بازگشت، به عنوان دبیر ریاضی راهنمایی در مدارس مختلف، از روستا تا شهر، مشغول خدمت شدم. آخرین محل خدمتم پیش از جنگ، مدیریت مدرسه راهنمایی روستای فرنق بود؛ جایی که همزمان با آن، جنگ تحمیلی آغاز شد.
جنگ که شروع شد، تردید نداشتم
ما در خانوادهای مذهبی رشد کرده بودیم. پدرم فردی مقید به نماز و مسجد بود و همین فضا از کودکی در وجود ما نهادینه شده بود. با آغاز جنگ در سال ۱۳۵۹، فضای جامعه و فرمایشات حضرت امام(ره)، مسیر را برای ما روشن کرده بود. در سالهای اول جنگ، فعالیتهایی در حد توان در روستا، مدرسه و شهرستان انجام میدادیم. اما در سال ۱۳۶۱ به این نتیجه رسیدم که باید خودم به جبهه بروم.
رانندگی در پشتیبانی جنگ با مهندسی جهاد
پیش از اعزام رسمی، از طریق یکی از آشنایان، با یک وانتبار راهی منطقه شدم. آن زمان شرط دریافت کارت سوخت برای برخی خودروها، همکاری با جبهه بود. صاحب ماشین خودش جرأت رفتن نداشت و ماشین را در اختیار من گذاشت.
از طریق جهاد سازندگی به منطقه اعزام شدم؛ مقر مهندسی جهاد در مسیر اهواز–خرمشهر. حدود یک ماه تا یک ماه و نیم، کارم جابهجایی آذوقه، ذخایر و یخ برای نیروهای خط مقدم بود. بعد از مدتی، به دلیل فرسودگی خودرو، یک تویوتای سالم در اختیارم گذاشتند و مأموریتم را ادامه دادم. با پایان مأموریت، به خمین بازگشتم و دوباره به محل کارم برگشتم.
تابستان ۱۳۶۲، گردان روحالله خمین
تابستان سال ۱۳۶۲، اینبار از طریق بسیج به جبهه اعزام شدم؛ با گردان روحالله خمین، از لشکر ۱۷ علیبنابیطالب(ع).
ابتدا در پادگان انرژی اتمی، در مسیر اهواز به خرمشهر، مستقر شدیم و حدود دو هفته آموزش و آمادهسازی دیدیم. سپس به منطقه مهران اعزام شدیم؛ منطقهای که بارها میان ایران و عراق دستبهدست شده بود.
ما مأمور نگهداری خط بودیم؛ حدود بیست روز در منطقهای تازه آزادشده مستقر شدیم، با این مأموریت که اجازه ندهیم دشمن دوباره پیشروی کند.
خمپارهای که بیصدا آمد
نزدیک غروب بود. اعلام کردند شام آماده است. کنار سینه خاکریز نشسته بودیم. خودروهای تدارکات میآمدند و میرفتند. حتی شهید اصغر سرمدی که از مسئولان گردان بود، برای سرکشی به ما آمد.
کنار هم نشستیم تا شام بخوریم. من کمی بالاتر از او نشسته بودم. ناگهان یک خمپاره ۶۰ فرود آمد؛ بیصدا، بیهشدار. فقط دیدم همه صلوات میفرستند.
خودم هنوز متوجه نشده بودم چه اتفاقی افتاده. با دست سالم، سر و صورتم را لمس کردم و گفتم شاید سالمم. اما حقیقت چیز دیگری بود.
اصغر سرمدی، که کنارم نشسته بود، با ترکش کوچکی در قلبش، درجا به شهادت رسید. من اما ترکش بزرگی به پا و دستم خورده بود؛ پایم عملاً از کار افتاده بود و شاهرگ پاره شده بود.
اگر پایم را نبسته بودند، شهید میشدم
یکی از دوستانم که سالم مانده بود، کمک خواست. آقای محمودی، از همکاران آموزش و پرورش، خودش را به بالای سرم رساند و با کمربند، بالای پایم را محکم بست.
بعدها گفت اگر این کار انجام نمیشد، به دلیل خونریزی شدید، ساعتی بعد شهید میشدم. از آنجا به درمانگاه صحرایی، سپس اندیمشک و اهواز منتقل شدم. تا حدود ده روز در کما بودم. وقتی در بیمارستان اهواز چشم باز کردم، برادرم بالای سرم بود؛ حدود دوازده روز از زمان مجروحیتم گذشته بود.
وقتی پزشکان امیدی به نجات پا نداشتند
حسین ابراهیمی، جانباز ۴۵ درصد دفاع مقدس، روایت مجروحیت خود را از همان لحظات مبهم آغاز میکند؛ لحظاتی که میان بیهوشی و هوشیاری میگذشت. او میگوید: «دقیق یادم نیست عمل اول روی پایم قبل از بههوش آمدن انجام شد یا بعدش. فقط یادم هست که وضع پا طوری بود که خود دکترها هم میگفتند درمانش در شهرهای خط مقدم فایدهای ندارد.»
با تشخیص پزشکان، او جزو مجروحانی قرار میگیرد که باید فوراً به تهران منتقل شوند. انتقالی که با هواپیما انجام شد؛ پروازی که برای او با درد شدید، رفتوبرگشتهای مداوم بین هوشیاری و بیهوشی و بستن بدن برای تحمل شرایط همراه بود.
تا رسیدن به دستان دکتر کلانتر معتمدی
پس از رسیدن به تهران، حسین ابراهیمی چندین بار بین بیمارستانها جابهجا میشود. برخی بیمارستانها به دلیل وخامت شرایط، مسئولیت درمان را نمیپذیرند. سرانجام، او به بیمارستان شهید مصطفی خمینی (طالقانی) منتقل میشود؛ جایی که دکتر کلانتر معتمدی، متخصص مغز و اعصاب، مسئولیت درمانش را بر عهده میگیرد.
او میگوید: «به محض بستری شدن، اولین عمل انجام شد. بعدش هم چندین عمل دیگر، فقط به این امید که پا حفظ شود.»
وقتی امید چند روزه بود و درد دائمی
پزشکان بارها تلاش میکنند با پیوند و جراحی، پای مجروح را نجات دهند، اما هر بار امید کوتاهمدت است. سیاهی از نوک انگشتان پا شروع میشود و آرامآرام بالا میآید. «دو سه روز خوب میشد، بعد دوباره سیاهی برمیگشت. این سیاهی درد مردهای داشت؛ بدترین دردی که میشود تصور کرد.»
بیش از یک تا دو ماه، دکتر کلانتر معتمدی با تمام توان تلاش میکند تا از قطع پا جلوگیری کند. اما هم پیشرفت سیاهی و هم شدت درد، شرایط را غیرقابل تحمل میکند.
وقتی یک پای مصنوعی، امید ساخت
در یکی از روزهای بستری، چند نفر از سپاه و بسیج برای عیادت به اتاق او میآیند. یکی از آنها پاسداری بود با پای مصنوعی. «شلوارش را بالا زد و پای مصنوعیاش را نشانم داد. دیدم با پای قطعشده، سرحال، آرام و با روحیه آمده عیادت.»
همان لحظه، تصمیمی در دل حسین ابراهیمی شکل میگیرد. «با خودم گفتم چرا این همه درد بکشم؟ وقتی میشود ادامه داد.»
التماس برای قطع پا
از آن روز به بعد، او خودش از پزشک میخواهد که پا را قطع کند. «سیاهی از مچ هم رد کرده بود. خودم التماس میکردم که دیگر بس است.»
سرانجام، با رضایت پزشک و پس از اطمینان از بیفایده بودن ادامه درمان، پای او قطع میشود.
«بعد از قطع پا، انگار از آن درد وحشتناک خلاص شدم.»
جسمی که دوباره ساخته شد
از روز مجروحیت تا ترخیص نهایی، حدود چهار تا پنج ماه زمان میگذرد. علاوه بر قطع پا، او دچار آسیبهای دیگری نیز شده بود؛ از جمله قطع یکی از انگشتان دست و ترکشهایی در زیر زانو.
برخی ترکشها خارج میشوند و برخی آسیبها، مانند یکی از انگشتان دست، باقی میماند؛ انگشتی که به گفته خودش «ظاهر دارد، اما کارایی نه».
پس از ترخیص، یک ماه در هتلی در خیابان قدیم شمیران تهران اقامت میکند تا هر روز فیزیوتراپی و معاینه را ادامه دهد.
از مدیر مدرسه تا ستاد پشتیبانی جبهه
حسین ابراهیمی پیش از مجروحیت، مدیر مدرسه راهنمایی بود. پس از بازگشت به خمین، مدتی به دلیل درمان قادر به حضور در مدرسه نیست و سپس به اداره آموزش و پرورش منتقل میشود.
او در بخشهای مختلفی فعالیت میکند؛ از امتحانات گرفته تا مسئولیت در ستاد پشتیبانی آموزش و پرورش، بخشی که ارتباط مستقیم با جبهه داشت.
سنگری که هیچوقت خالی نشد
فعالیتهای او شامل جمعآوری کمکهای مردمی، اعزام نیروها با خودروهای اداره، برنامهریزی اعزام دبیران داوطلب به پشت جبهه و حتی برگزاری امتحانات دانشآموزان رزمنده در مقرها و لشکرها بود.
«حتی امتحانات نهایی سوم راهنمایی و چهارم دبستان را هم آنجا برگزار میکردیم.»
او تا آخرین ماههای جنگ، از جمله عملیات مرصاد، در پشتیبانی حضور فعال داشت و از نزدیک صحنههایی از شکست منافقین را مشاهده کرد؛ صحنههایی که هرگز از ذهنش پاک نشدهاند.
زندگی با یک پا، اما با تمام مسئولیت
با پایان جنگ، حسین ابراهیمی همچنان در آموزش و پرورش و ستاد پشتیبانی به خدمت ادامه میدهد.
روایت او، روایت مردی است که یک پا را در راه دفاع از وطن از دست داد، اما ایستادن را یاد گرفت؛ نه فقط برای خودش، که برای آموزش نسلها و پشتیبانی از جبههای که حتی بعد از مجروحیت هم رهایش نکرد.
وقتی میدان نبرد، میدان امانتداری میشود
حسین ابراهیمی در ادامه خاطراتش به یکی از صحنههای کمتر گفتهشده جنگ اشاره میکند؛ صحنهای که شاید در ظاهر کوچک باشد، اما در عمق خود معنای بزرگی از تعهد و مسئولیت دارد.
«چند تا خشاب فشنگ آنجا افتاده بود. داخل جعبه بودند، ولی کامل پر نبودند. شاید پنج شش تا جعبه فشنگ بود و دو تا نارنجک آمریکایی. پیش خودم گفتم اینها امانت است؛ نباید رها شود.»
او بدون تردید، مهمات باقیمانده را جمع میکند، داخل کیسهای میگذارد و با خود میبرد تا تحویل دهد.
«برای من حتی یک فشنگ هم مال شخصی نبود؛ مال جبهه بود، مال اسلام بود.»
اطاعت، محور تمام تصمیمها
وقتی از او خواسته میشود در چند دقیقه، همه آن سالها را جمعبندی کند، مکثی کوتاه میکند و سپس با قاطعیت میگوید:
«اگر بخواهم خلاصه بگویم، از روزی که رفتم جبهه تا وقتی جنگ تمام شد و حتی بعدش که رفتم ستاد ایثارگران، فقط و فقط یک چیز در ذهنم بود.»
او تأکید میکند که انگیزهاش نه هیجان جنگ بوده و نه مسائل شخصی. «همه چیز به خاطر فرمایش حضرت امام بود. امام میگفتند به هر شکلی که میتوانید به جبههها کمک کنید؛ هر جور که از دستتان برمیآید.»
فرمانی که هنوز معتبر است
حسین ابراهیمی نگاه خود را ریشهدار و اعتقادی توضیح میدهد: «امام برای من فقط رهبر سیاسی نبود؛ مرجع تقلیدم بود، ولیفقیه بود، نایب امام زمان بود. همانطور که حضرت مسلم نماینده امام حسین(ع) بود، امام هم نماینده امام زمان(عج) بود.»
او میگوید همین باور باعث شد رفتن به جبهه را «واجب» بداند، نه انتخاب. «وقتی ولی میگوید جبهه را حفظ کنید، دیگر جای حساب و کتاب شخصی نمیماند.»
گوش به فرمان رهبری، در هر شرایطی
این جانباز دفاع مقدس تأکید میکند که این مسیر با رحلت امام متوقف نشد.
«بعد از امام، حضرت آقا، آیتالله خامنهای ولی هستند و ما گوشبهفرمان ایشان هستیم.»
او با صراحت میگوید که امروز شاید شرایط جسمی و سنی اجازه حضور مستقیم را ندهد، اما تکلیف از دوش انسان برداشته نمیشود. «اگر نتوانیم با جسممان کاری بکنیم، با فکرمان، با زبانمان، با تبیین، با کمک کردن، باید خدمت کنیم.»
پرچمی که باید به صاحبش برسد
حسین ابراهیمی سخنانش را با آرزویی مشترک میان رزمندگان دیروز به پایان میبرد؛ آرزویی که هنوز برایش زنده و جاری است: «امیدوارم بتوانیم همانطور که انتظار داریم، پرچم انقلابمان را به دست ولیفقیه به صاحب اصلیاش، امام زمان(عج)، برسانیم.»