آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۷۱۹۳
۰۸:۳۴

۱۴۰۴/۰۹/۲۰
گفت و گو با«قاسم امینی» جانباز 70 درصد؛

غسل شهادت در پای کارزار؛ عهدی که یک طرفش پرواز شد

«صبح عملیات، دو رزمنده با وضو و غسل شهادت وارد میدان شدند؛ روایت«قاسم امینی» از لحظه‌ای که تقدیر، او را ماندنی و رفیقش را رفتنی کرد.»


غسل شهادت در پای کارزار؛ عهدی که یک طرفش پرواز شد

به گزارش نوید شاهد کرمانشاه، روایت پیش‌رو، بخشی از زندگی جانباز ۷۰ درصد «قاسم امینی» است؛ مردی که روز‌های کودکی‌اش در سختی گذشت، جوانی‌اش در مبارزه با رژیم پهلوی رقم خورد و بهترین سال‌های عمرش را در دفاع از خاک و اعتقاداتش گذاشت. او که امروز پس از سال‌ها تحمل درد‌های جانبازی همچنان با صبر و سادگی سخن می‌گوید، خاطرات تلخ و شیرین جنگ و مجروحیت خود را با صدایی آرام، اما استوار بازگو می‌کند.
من قاسم امینی هستم؛ جانباز هفتاد درصد دفاع مقدس. سال ۱۳۵۳ ازدواج کردم و امروز صاحب شش فرزندم؛ پنج پسر و یک دختر. دو پسرم مهندس هستند و در شرکت تراکتورسازی تبریز کار می‌کنند، یکی دیگر کارمند صداوسیمای ایلام است. دخترم مشغول تحصیل است و یکی از پسرانم هم دانشجوست. خودم فعلاً بیکارم و تنها با جانبازی زندگی را می‌گذرانم.

کودکی در روستا و تحصیلات ناتمام

کودکی‌ام در روستا گذشت؛ درس و مدرسه درست‌وحسابی نداشتیم و بیشتر گرفتار کار و سختی بودیم. بعد‌ها که به شهر آمدیم کمی درس خواندم، اما تحصیلاتم زیاد نبود.

فعالیت‌های انقلابی و شب هولناک در ساواک

قبل از انقلاب در پالایشگاه اصفهان کار می‌کردم. به دلیل فعالیت‌های انقلابی و پخش اعلامیه‌های امام، ساواک مرا گرفت. شبی را در ساواک اصفهان گذراندم، اما به لطف یکی از دوستان، نیمه‌شب از پنجره فراری‌ام دادند و جانم نجات پیدا کرد.

ورود به جبهه با ندای امام

با شروع جنگ و صحبت‌های امام، تصمیم گرفتم به جبهه بروم. همراه شهید پرندی و چند نفر دیگر راهی شدیم. می‌دانستیم که جنگ یعنی شهادت یا جانبازی، اما برای ما مهم نبود؛ افتخار بود.

غسل شهادت پیش از عملیات

در منطقه باویسی قصر شیرین بودیم. پاسگاهی دست عراق بود که آن را آزاد کردیم. در راه برگشت، خودرو روی مین رفت. همان لحظه شهید پرندی به شهادت رسید و من جانباز شدم. دوستان ما را از میان آتش نجات دادند. ابتدا به قصر شیرین، سپس با هلی‌کوپتر به کرمانشاه و بعد به تهران منتقل کردند.
قبل از عملیات غسل شهادت کرده بودیم. یک ساعت بعد حمله شروع شد و سرنوشت همان‌جا رقم خورد. وقتی مجروح شدم، مردم گیلانغرب همان روز خبردار شدند و برای دعا جمع شده بودند. بعد از بهبودی، می‌خواستم دوباره به جبهه برگردم، اما گفتند که توان جسمی‌اش را نداری. در سپاه ماندم تا پایان جنگ.
سال‌های جنگ سخت بود. بار‌ها خانواده‌ام را در تاریکی و بی‌امکانات، پای پیاده به کوه‌ها بردم تا از بمباران در امان بمانیم. پایم بار‌ها زخم شد، مخصوصاً زمستان‌ها که دردش طاقت‌فرسا بود؛ اما گذشت.
تلخ‌ترین خاطراتم همان روز‌هایی است که زنان و کودکان مجبور بودند از خانه‌ها فرار کنند و هیچ وسیله‌ای برای بردنشان نبود. شیرین‌ترین لحظات هم وقتی بود که خبر پیروزی رزمندگان می‌رسید.
خواسته خاصی از مسئولان ندارم. فقط دعا می‌کنم جمهوری اسلامی پابرجا بماند و رهبر انقلاب سلامت باشد. حرف آخرم این است: خداوند دشمنان دین و کشور را نابود کند و اسلام را سربلند نگه دارد.
انتهای پیام/


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه