کد خبر : ۶۰۷۰۱۸
۱۲:۰۱

۱۴۰۴/۰۹/۱۸

روایت یک جانباز از شهید غریب اسارت/ داستان پرواز بی‌صدای عباس جمالی در اردوگاه تکریت

شهید عباس جمالی، از آزادگان مظلوم دوران دفاع مقدس، در غربت اردوگاه تکریت و دور از وطن، جان خود را در راه ایمان و مقاومت تقدیم کرد؛ روایتی که هم‌بندش آزاده و جانباز سیدحسین سالاری پس از سال‌ها بازگو می‌کند.


سالاری

به گزارش نوید شاهد یزد، آزادگان و شهدای مظلومی که رنج اسارت را به شکوه بندگی پیوند زدند، برگ دیگری از تاریخ را روشن کردند؛ آنان که در غربت و بی‌پناهی، جانشان را تقدیم کردند تا عزت این سرزمین سربلند بماند، و نشان دادند قهرمانی تنها در میدان جنگ نیست، در سکوت زندان دشمن نیز می‌توان حماسه‌ای جاویدان آفرید.

سیدحسین سالاری، آزاده و جانباز 55 درصد دوران دفاع مقدس، هم بند اسارت شهید «عباس جمالی» است که در دوران اسارت، شاهد آخرین لحظات زندگی این شهید والامقام بوده است. او در گفت‌وگویی با بیان گوشه‌هایی از آن روزهای سخت، یاد و نام این شهید غریب اسارت را زنده می‌کند.

سالاری متولد سوم مرداد 1346 در شهر یزد است. با آغاز جنگ تحمیلی، از طریق ارتش به جبهه‌های نبرد اعزام شد و پس از گذراندن دوره آموزشی 3 ماهه، در هجدهم مهرماه 1365 درعملیات والفجر 10 در منطقه «سرپل ذهاب» شرکت کرد. او در این عملیات، به‌عنوان تخریب چی حضور داشت و از ناحیه پا مجروح شد و پس از 4 روز مجروحیت در بین شهدا در میدان نبرد به اسارت درآمد.

او روایت می‌کند: شب 29 اسفند بود؛ شبی که قرار بود عملیات انجام شود. همه‌چیز برای آغاز آماده بود، اما تقدیر برای من راه دیگری نوشته بود. در میانه درگیری‌ها، گلوله‌ای به پایم خورد و افتادم. تا بخواهم خودم را جمع‌وجور کنم، خون زیادی از پايم رفته بود و توان راه رفتن نداشتم گروه امدادگر با بند پوتین که همراه داشتم بالای شکستگی را محکم بست و از خونریزی جلوگیری کرد، اطرافم پر از پیکرهای بی‌جان رفقایی بود که ساعتی قبل کنارم بودند. در سکوت سنگین آن شب، تنها صدای نفس‌های بریده مجروحان را می‌شنیدم. می‌دانستم اگر عراقی‌ها برسند، کاری از من ساخته نیست. چند بار با خودم گفتم: «کاش من هم مثل این شهدا بی‌درد و بی‌هراس به آرامش برسم.»

اما زندگی‌ام در همان لحظات، به سمتی رفت که هرگز فکرش را نمی‌کردم. در عملیات کربلای 9 سال پیش نیروهای عراقی مجروحان ایرانی را روی سیم خاردار می انداختند تا جان دهند از ترس اینکه من را زنده زنده روی سیم خاردار بیاندازند و جان دهم چهار روز زخمی در میان پیکر همرزمان شهیدم ماندم. صدای سربازهای عراقی را شنیدم، فهمیدم که ماجرا تمام شده. بی‌هیچ توانی، همان‌جا به اسارت درآمدم.

سالاری

از همان لحظه، فصل تازه‌ای از رنج و تحمل برای من آغاز شد. لحظه‌ای که اسیر شدم، یکی از عراقی‌ها کُلت را بر شقیقه‌ام گذاشت و با خنده تهدید به شلیک کرد؛ انگار مرگ برایشان بازی بود. پلاک از گردنم کشیدند، نخش پاره شد و گردنم تا چند روز داغ و خونی بود. مرا میان سنگرها می‌گرداندند؛ بازجویی می‌کردند، سؤال پشت سؤال، و من با همان توان اندک فقط جواب‌های غلط و بی‌ربط می‌دادم تا اطلاعاتی ازم نگیرند. در یکی از سنگرها، فرمانده عراقی سیخ‌های مین‌یابی را نشانم داد و گفت: «عراقی کباب؟ هانا؟» و من فقط سکوت کردم. بعد در کلبه‌ای زندانی‌ام کردند؛ جایی محصور با آینه‌ها، نور کم، و بوی خون خشک‌شده. همان‌جا برای اولین بار چهره‌ام را دیدم و فهمیدم «اسارت» یعنی عبور از دروازه‌ای که بازگشتی در آن نیست.

روزهای اول اسارت برایم سخت و سنگین بود؛ درد پا، گرسنگی و توهین‌های بی‌امان نگهبان‌ها. اما در میان این همه تلخی، رفیقی پیدا کردم که مثل برادر، کنارم ایستاد؛ عباس جمالی. عباس اهل اصفهان بود، مردی با قدی رشید با چشمانی سبز رنگ و دل رئوف. او هم از ناحیه پا مجروح بود و گلوله استخوان نی پایش را شکسته بود؛ اما با این همه، هر وقت می‌دید من از درد می‌لرزم، آرام پایم را ماساژ می‌داد و می‌گفت: «سید! تو قوی‌تر از این حرف‌هایی. خدا حواسش به ما هست.» در آسایشگاه، عباس برای همه حکم امید را داشت. هرکس روحیه‌اش می‌گرفت، چند دقیقه کنار عباس می‌نشست و دوباره جان می‌گرفت.

ما روزها را با درد و شب‌ها را با ترس و بی‌خوابی می‌گذرانیدیم، اما بودن عباس، آن جهنم را کمی قابل تحمل‌تر کرده بود. یک روز دیدم که رنگ از صورتش پریده. آرام گفت: «سید… اسهال خونی گرفتم. خیلی حالم بده. می‌برنم بیمارستان. دو سه روز دیگه برمی‌گردم.» لبخند زدم و گفتم: «به خدا توکل کن. زود خوب می‌شی و می‌آیی پیش ما.» ولی ته دلم آشوب بود. ما شرایط اردوگاه را خوب می‌دانستیم؛ بیمارستانی که اسمش بیمارستان بود، اما بیشتر شبیه اتاقی مرگ‌آور بود. دو روز بعد، یک نگهبان عراقی وارد شد. چیزی در گوش مسئول آسایشگاه گفت و رفت.

مسئول که برگشت، سرش پایین بود. دلشوره بدی گرفتم. آرام گفت: «جمالی… شهید شده.» دنیا روی سرم خراب شد. آن‌قدر گریه کردیم که دیگر رمقی برای‌مان نماند. باورش سخت بود؛ همین چند روز پیش، عباس با همان پای مجروح، پای من را ماساژ می‌داد. چطور ممکن بود آن قامت استوار، این‌طور خاموش شود؟ مدت‌ها هر بار در باز می‌شد، نگاهی می‌کردم، شاید عباس برگردد. اما او دیگر برنگشت. شهادت عباس برای من فقط از دست دادن یک هم‌سلولی نبود؛ انگار بخشی از توان و امیدم را با خودش برد. بعدها هم خیلی‌ها از شدت بیماری و نبود امکانات در اردوگاه پرکشیدند، اما عباس… شهادتش مهر دیگری بود بر مظلومیت ما اسرا. 

سالاری

سیدحسین سالاری که پس از 907 روز اسارت در اردوگاه «تکریت 11» به میهن بازگشت، روایت خود را با جمله‌ای کوتاه و پرمعنا به پایان می‌برد:

سال‌ها گذشته، اما تصویر آن روز هنوز جلوی چشمم است: چشم‌های امیدوارش، لبخند آرامش، و کلماتی که گفت: «سید! دعا کن زود خوب بشم.» نمی‌دانم دعایم چه شد، اما می‌دانم عباس رفت… رفت و در غربت اسارت، نامش مثل خیلی‌های دیگر، در سکوت گم شد؛ اما در دل من، هنوز زنده است، مثل همان روزی که برایم امید می‌ساخت.

گفتگو از: علی اصغر دشتی 

 
 
 
 
منبع: نویدشاهد

گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه