در سرنوشت امرالله مفقودی نوشته شده بود/ یعقوب مردی آزاده بود

به گزارش نوید شاهد همدان، در وصف مظلومیت شهدای غریب زبان قاصر است چراکه وصف غربت، مظلومیت، دلتنگی و از سویی شهامت و شجاعت کسانی که در غربت به شهادت رسیدند کار بسی دشوار است که از عهده هرکسی برنمیآید و از طرفی هرکسی نیز از درک آن عاجز است فقط کسانی میتوانند شهدای غریب را درک کنند که با روضه کربلا خو گرفته باشند.
علی حسین جمالی از آزادگان استان چهارمحل و بختیاری درباره شهید امرالله رضایی از شهدای شهرکرد و شهید یعقوب فاتح از استان آذربایجان شرقی میگوید:
در ۲۴ تیر ۱۳۵۹ جهت خدمت مقدس سربازی از ژاندارمری به شهرستان جهرم اعزام و در آن جا با شهید امرالله رضایی و پسرعمویش رحم خدا رضایی آشنا شدم.
شهید امرالله رضایی از روستای هارونی از توابع استان چهارمحال و بختیاری و ۴۵ کیلومتری شهرکرد در خانوادهای ساده و روستایی متولد شده بود که پدر و مادرش دامدار بودند ولی امرالله درس خوانده بود و به مسائل نهج البلاغه و احکام شرعی تسلط کافی داشت.
پایان دوره آموزشی ما مصادف با آغاز جنگ تحمیلی شد و کسانی که داوطلب بودند میتوانستند به خوزستان بروند و ما به اتفاق ۴۵ نفر از دوستانمان به سوسنگرد اعزام شدیم و در هنگ ژاندارمری خود را معرفی کردیم.
۲۵ روزی گذشته بود که عراقیها به سوسنگرد حمله و سوسنگرد و هویزه را به تصرف درآوردند، ۴۰۰ نفری بودیم که در سوسنگرد به محاصره درآمدیم. ۲۵ آبان بود که ما سه نفر تصمیم گرفتیم تا از سوسنگرد خارج شویم تا راهکاری جدید برای نجات آنجا پیدا کنیم.
ساعت ۶ صبح بود که در شیاری به صورت سینه خیز به سمت اهواز در حرکت بودیم به ناگاه تعداد زیادی تانک و نیروهای نظامی دیدیم و خوشحال از اینکه لشگر ۹۲ زرهی اهواز هستند، هرچه نیروها به شهر نزدیکتر شدند تازه متوجه شدیم که عراقی هستند که با نیروی زیادی به سمت پیشروی، خودمان را بیشتر در شیار پنهان کردیم تا تانکها و نفربرهای عراقی رد شوند.
آخرین تانکی که رد شد سرباز آن برعکس روی تانک نشسته بود و با بلند شدن ما متوجه شد و ما به اسارت درآمدیم. همان جا لباسها و کفشهای ما را درآوردند و جوخه اعدام را بنا تا ما را بُکشند، عراقیها قانونی داشتند که هر اسیری که میگرفتند اگر قبل از ساعت ۸ صبح بود او را به شهادت میرساندند و حالا در ساعات اولیه صبح ۲۵ آبان ۱۳۵۹ ما سه نفر در انتظار اعدام ایستاده بودیم. به ناگاه یکی از افسران عراقی آمد و گفت ما مسلمان هستیم و اینها هم مسلمان هستند و اینگونه ما زنده ماندیم و در نفر بری ما را سوار کرده و تا خط سوم عراقیها رفتیم.
آن جا که پیاده شدیم توپخانه ایران فعال شده و هرآنچه آتش داشت بر سر عراقیها میریخت، آنها نیز به تلافی این رفتار تا جایی که توان داشتند ما را کتک زدند و با پای برهنه و چشمان بسته به عقب بردند، کف پاهایمان پر از خار شده و خون از آن جاری بود. در جایی ما را نگهداشتند و نشستیم به کمک زانوهایم اندکی از زیر دستمال دور و برمان را نگاه کردم و دیدم جایی که هستیم پر از اسیر است، در دل شهادتین را خواندم.

شهید امرالله رضایی هارونی
یک ساعتی گذشته بود که ما را به الاماره بردند و خبرنگاری آمد و از اسرا فیلم ضبط میکرد. نوبت بازجویی رسید، ۵ تا ۵ تا به اتاق بازجویی میبردند و مدام سوال میپرسیدند و ما نیز اطلاعات اشتباه میدادیم که کشاورز و دامدار هستیم.
چند روزی آنجا بودیم، چاه فاضلابی بود که وقتی به سرویس بهداشتی میرفتیم باید از روی آن رد میشدیم و اوضاع رقت باری برایمان رقم زده بود تا اینکه به بغداد رفتیم و مجدد بازجویی شدیم. در اتاقهای ۱۲ متری ۷۰ نفر را به زور جا داده بودند، انقدر گرم بود که حد نداشت و تشنگی امان همه را بریده بود.
یک ساعت داشتم که از دست بازکردم و به یکی از سربازان عراقی دادم تا یک پارچ آب به ما داد و همه با یک انگشت به آب میزدند و قدر نیاز به لبها و دهانشان میزدند.
حدود ۱۵ روز در سفارت عراق بودیم بعد به موصل رفتیم در آنجا هم با تونل مرگ مواجه و کتک مفصلی خوردیم سپس ما را سوار قطارهای باری کردند که کف آن پر از دانههای شکر بود و ما از شدت سرما میلرزیدیم و دانه هاش شکر به دست و پایمان چسبیده بود.
صبح در نزدیکی اردوگاه ما را پیاده کردند و در بغداد ما را چرخاندند که مردم بغداد با هرچه به دستشان میرسید اسرا را مورد فیض قرار میدادند. سپس سوار ماشینهای ضدشورش شدیم و به اردوگاه رسیدیم.
در ورودی اردوگاه کانال آبی بود که باید ابتدا وارد آب میشدیم و سپس با بدنهای خیس کتک مفصلی به محض ورود خوردیم. فرمانده عراقیها در بدو ورود گفت شماها میهمان صدام حسین هستید و ما از شما پذیرایی خواهیم کرد سپس به ما دمپایی و یک دشداشه دادند و با یک دستگاه قدیمی زنگ زده خواستند تا موهایمان را کوتاه کنند. یک ماه بود که به حمام نرفته بودیم و موهایمان از شدت کثیفی کوتاه نمیشد سپس از آنها تیغ خواستیم و با آن سرهایمان را اصلاح کردیم و یک دست همه کچل شدند پس از آن ارشد انتخاب شد.
چند روزی آنجا بودیم که به قول قدیمیها ماشین مرگ آمد و از هر اسایشگاه ۱۰ نفر انتخاب کردند و از بین ما «امرالله رضایی» انتخاب شد و در نهایت ۶۰ نفر را با خود به قول خودشان به اسایشگاه دیگر بردند.
هرچه التماس کردیم که امرالله را نبرید آنها اعتنایی نکردند و گفتند که میخواهیم او را به ایران بفرستیم و اینگونه امرالله را برای آخرین بار در آغوش کشیدیم. پس از سه روز صلیب سرخ آمد و نام ما را نوشت، یکی از اسرا به نام علاالدینی مترجم بود از او خواستیم تا از نیروهای صلیب بپرسد چه اتفاقی برای امر الله افتاده است و آنها گفتند اسرای شما را به جای اسرای سودانی و اردنی به کشورهای سودان و اردن برده شدند که در هنگام معاوضه با اسرای آنها تحویل داده شوند ولی سربازان عراقی با متلک ما را مسخره میکردند که ما آنها را برای آزمایشهای شیمیایی و هستهای بردهایم تا آزمایشهای خود را روی جوانان شما امتحان کنیم و اینگونه امید ما برای دیدار مجدد امرالله به صفر رسید.
سرنوشت تلخ و مرگبار یعقوب
اسارت ما به سال سوم رسیده بود که دستور دادند اسرا برای سنگرهای عراقی باید بلوک بزنند، سه آسایشگاه مذهبی بودیم که اعتصاب کردیم و عراقیها هر ۲۴ ساعت ۵ دقیقه اجازه استفاده از سرویس بهداشتی را دادند که آن هم در مسیر رفت و برگشت با کتک همراه بود.
اعتصای ما سه ماه به طول انجامید تااینکه حاج آقا ابوترابی به اسرا توصیه کرد برای درامان ماندن از شکنجه عراقیها این کار را انجام دهید و اعتصاب شکسته شد. من در آن دوران باغبانی میکردم و در گوشهای از حیاط اسایشگاه صیفی جات میکاشتم و به هر اسیری یک برگ کاهو یا سبزی میدادم و اینگونه در بین عراقیها به «علی فلاح» به معنی کشاورز معروف شده بودم.
در کنار کارگاه بلوک زنی انباری پر از مهمات و تدارکات بود که من توانستم در آنجا را باز کنم و به مرور کاغذ، خودکار و وسایل مورد نیاز را پنهانی برمی داشتم، در یکی از روزها رادیویی برداشتم و پنهانی به آسایشگاه آوردم و اخبار مهم جنگ را از طریق ان مطلع میشدم و به صورت پیغام به گوش همه اسرا میرساندم.
در یکی از روزها با شهید «یعقوب فتاحی» آشنا شدم. او جوانی چریکی بود و در کشورهای مختلفی از جمله لبنان و افغانستان حضور یافته بود، جوانی ورزیده و ورزشکار که بسیار محبوب بود. در یکی از روزها گفت که بیا باهم فرار کنیم و من گفتم اسلحه را من جور میکنم نقشه آن با تو. سپس از انبار یک اسلحه کلت به همراه بی سیم و چند سلاح دیگر برداشتم و در زیر خاک پنهان کردم تا موعد فرار برسد.

شهید یعقوب فاتح
شب عید ۱۳۶۲ بود و عراقیها در شب عید نوروز با ایرانیها کاری نداشتند و اجازه میدادند در بین اسایشگاهها تردد کنند و به شعر خواندن و شادی بپردازند. ما قرار بود در ساعت ۱۱ شب فرار کنیم غافل از اینکه قبل از ما دو اسیر ایرانی به همراه یک سرباز عراقی شیعه که پدر و مادرش در ایران بودند زودتر از ما نقشه فرار را کشیده و راس ساعت ۸ شب اردوگاه را به مقصد ایران ترک کردهاند.
عراقیها به محض اطلاع از نبود اسرا سوت آمار را زدند و تیرهوایی زدند و گفتند دو نفر از آسایشگاه ۱۳ فرار کردهاند. یک هفته کل آسایشگاه را زیرو رو کردند. در یکی از روزها فردی دنبال رادیو میگشت و پنهانی رادیو را به دستش رساندیم فرد موردنظر نفوذی بود و از این طریق میخواستند به فرد خاطی برسند. در این میان محمود رزمنده دستگیر شد و در اعترافات لو داد که رادیو متعلق به من است. در یکی از روزها وارد اسایشگاه شدند و گفتند علی فلاح بیرون بیاید، یکی از اسرای اصفهان به نام علی فلاح بود که به بیرون رفت و جهت بازجویی به سلول رفته بود.
من که میدانستم هدف از علی فلاح خودم هستم به درب اسایشگاه رفتم و خودم را معرفی کردم. در بازجویی به شدت مورد ضرب و شتم قرار گرفتم و سرم از دو ناحیه به شدت شکسته شد. یعقوب نیز خود اعتراف کرده بود و هر سه نفر در سلول هرروز شکنجه میشدیم، ۲۵ روز به همین منوال گذشت.
کف سلول پر از خون بود و آب و غذا به ما نمیدادند، خودمان از زنده ماندنمان در تعجب بودیم که چگونه با آن شرایط زنده هستیم. در ساعتی یعقوب را بردند و به پنکه سقفی آویزان کردند همانطور که میچرخید چاقو به بدنش میزدند و خون از پاهایش میچکید در همان لحظه من را به اتاقی بردند که دستگاهی مانند سی تی اسکن داشت و در آن فشار زیادی وارد میشد به طوری که احساس میکردم معده و رودههایم له شده است.
در همان شکنجهها یعقوب فریاد زد من فرمانده این تیم بودم از او پرسیدند سلاحها را کجا پنهان کردی؟ او گفت مرا به پایین بیاورید تا آنها را بیاورم، یعقوب را به پایین آوردند و او رفت و سلاحهای مدفون شده در خاک را آورد و عراقیها آنها را برداشتند در مسیر برگشت به سلول یک سرباز عراقی در جلوی یعقوب و دو نفر پشت سرش او را مشایعت میکردند که در مسیر یعقوب که جوانی رزمی کار و ورزشکار بود به یکباره با دستان بسته به یکی از سربازان حمله میکند و آنها نیز با تیر خلاص او را به شهادت رساندند.
صدای گلوله در سر ما ضرب میزد، میدانستیم که برای یعقوب اتفاق بدی افتاده و منتظر بودیم به سراغ ما بیایند، تا صبح منتظر بودیم تا به شهادت برسیم ولی اتفاقی نیفتاد. صبح که شد یک سرباز مسیحی عراقی برایمان شیر و بیسکویت آورد به محمود رزمنده گفتم علت این کار چیست؟ و او گفت احتمالا بعد از این میخواهند ما را بکشند یا به بغداد بفرستند، اما پس از ساعتی آمدند و ما را بردند در راهروی سلول کفشهای یعقوب را دیدم که پر از خون در گوشهای بود همه کفشهای اسرا شکل هم بود و یعقوب برای تمایز کفش هایش شکل شمشیر را در کنار کتانی اش رسم کرده بود و حالا در راهرویی که بوی خون از در و دیوارش استشمام میشد پر از خون بدون صاحبش افتاده بود.
من و محمود رزمنده را به داخل آسایشگاه بردند و تا آخر اسارت در داغ رفیق نیمه راهمان سوختیم.
گفتوگو از سمانه پورعبداله