عکسهایی که زخم های تاره را فریاد میزنند/ رزمنده ای که در اوج جوانی پیر شد

نوید شاهد: هوای سالن همایش بوی بغض میداد. جانبازان شیمیایی با ماسکها و کپسولهای اکسیژن، روی صندلیها نشسته بودند و از خاطراتی میگفتند که سالهاست جسمشان را میسوزاند. در این میان، مردی با چشمانی سرشار از درد و تجربه، دستانش را پر از عکس کرده بود؛ عکسهایی که نشان میدادند چگونه جوانی ۲۴ ساله در یک روز، به اندازه یک عمر زخم برداشت. به او نزدیک شدم و گفتوگویی کوتاه اما عمیق شکل گرفت؛ گفتوگویی که نه فقط روایت یک جانباز، بلکه تصویر بخشی از تاریخ این سرزمین است.
چه شد که تصمیم گرفتید به جبهه بروید؟
وقتی چند نفر از دوستان صمیمیام در جبهه شهید شدند، احساس کردم نمیتوانم فقط نظارهگر باشم. تصمیم گرفتم برای ادامه راهشان و دفاع از ناموس، آب و خاک کشورم به جبهه بروم. آن زمان جوان بودم، اما دردِ رفتن دوستانم باعث شد سریعتر از سنم بزرگ شوم.
در کدام عملیات حضور داشتید و چطور شیمیایی شدید؟
در سال ۶۲ در عملیات خیبر حضور داشتم. عراقیها از گاز خردل و گاز اعصاب استفاده کردند. ما حتی نمیدانستیم چه بر سرمان خواهد آمد. دود زردرنگی بالا رفت و بوی تند و سوزندهاش در هوا پیچید. چند دقیقه بعد، سوزش چشم و پوست شروع شد و نفسکشیدن برایم غیرممکن شد. همانجا فهمیدم اتفاقی افتاده که زندگیام را برای همیشه تغییر میدهد.
عکسهایی که همراه داشتید، همان زمان گرفته شدهاند؟
بله. اینها همان عکسهایی است که پزشکان از بدنم گرفتند؛ بدنم پر از تاول و زخم شده بود. آنقدر حال بدی داشتم که وقتی بعدها این عکسها را دیدم، باورم نمیشد این بدن متعلق به من باشد. بخشی از پوست و گوشت بدنم از بین رفته بود. این عکسها را همیشه همراهم دارم تا یادم نرود چه بر سر ما آمد و چه بر سر دوستانی که برنگشتند.
برای درمان چه مسیری را طی کردید؟
مرا برای مداوا به هلند اعزام کردند. آنجا پزشکان تلاش کردند اما تأثیر گاز خردل عمیقتر از چیزی بود که تصور میکردند. از نظر پوستی، تنفسی و حتی اعصاب آسیبهای زیادی مانده بود. بعد از ماهها درمان، بدون بهبودی قابلتوجه برگشتم. شاید جسمم برنگشت، اما روحم محکمتر شده بود.

امروز با چه مشکلاتی دستوپنجه نرم میکنید؟
بعضیها وقتی به ما نگاه میکنند میگویند ظاهرتان که سالم است. اما نمیدانند سرفههای شبانه، تنگی نفس، مشکلات پوستی، حملات عصبی و دردهای مداوم یعنی چه. جانبازان شیمیایی یک درد پنهان دارند… دردی که هم خودشان و هم خانوادههایشان باید تا آخر عمر با آن زندگی کنند. گاهی روزهایی میرسد که حتی توان بیرون رفتن از خانه را ندارم.
به نظرتان مردم میتوانند رنج جانباز شیمیایی را درک کنند؟
نه، کامل نمیتوانند. درک این درد برای کسی که تجربه نکرده سخت است. اما همین که مردم احترام میگذارند، یادمان میکنند و قدر زحمات شهدا و جانبازان را میدانند، برای ما ارزشمند است. هرچند برخی مشکلات ما آنقدر شدید است که زندگی روزمره را هم مختل میکند.
از دوران جنگ، چه تصویری در ذهنتان پررنگتر است؟
رشادت جوانها… نوجوانهایی که شاید تازه پشت لبشان سبز شده بود، اما آنقدر مردانه میجنگیدند که آدم خجالت میکشید از این همه شجاعت. خیلیهایشان میتوانستند زندگی آرامی داشته باشند، درس بخوانند، عاشقی کنند… اما آمدند تا کشورشان بماند.
امروز بزرگترین خواسته شما از نسل جدید چیست؟
اول اینکه یاد شهدا و جانبازان را زنده نگه دارند. با خواندن وصیتنامهها، شرکت در یادوارهها و آشنایی با تاریخ جنگ. دوم اینکه هرکسی در جای خودش راه شهدا را ادامه دهد؛ دختر با حفظ حجاب و عزتش، پسر با درس خواندن و خدمت به کشورش. جنگ فقط در میدان نبرد نیست؛ امروز میدان، فرهنگ و انسانیت است.
هنوز هم اگر برگردید، همان مسیر را انتخاب میکنید؟
با تمام دردها، با تمام شبهایی که از شدت سرفه خواب ندارم، با تمام زخمهایی که هنوز بعد از ۴۰ سال میسوزد… بله. من برای ناموس و وطنم جنگیدم. اگر باز هم لازم باشد، باز هم جانم را فدای مردم این کشور میکنم.
در پایان مصاحبه اقای سلطانی عکسها را جمع کرد و آرام در پوشه گذاشت. انگار داشت بار دیگر جوانیاش را تا میکرد و به سینه میچسباند. نگاهش پر از صلابت بود؛ صلابتی که زیر سایه زخمها گم نشده بود. علیاکبر سلطانی، یکی از هزاران جانبازی است که هر روز با عوارض گازهای شیمیایی نفس میکشد، اما هنوز ایمانش به وطن، از هر زخمی عمیقتر است.
انتهای پیام