روزی دوباره تو را در آغوش میگیرم

«اعظم عصاران»، فرزند شهید علی اکبر عصاران از شهدای دوران دفاع مقدس و مادر شهید نوجوان «متین صفاییان»، در گفت و گو با نوید شاهد روایتی حزین و اشکآلود از فرزند دلبندش روایت کرد. پسری که رؤیای خلبانی داشت اما ناباورانه درطی جنایت رژیم صهیونیستی در حمله میدان قدس تجریش در روز ۲۵ خرداد 1404(سومین روز جنگ تحمیلی 12 روزه)، بیصدا به آسمان پر کشید . این روایت، بخشی از خاطرات شفاهی مادری است که واژه واژه زندگیاش با شهادت پیوندی عمیق یافته است.
نوید شاهد: برای شروع گفتگو خودتان را بیشتر معرفی کنید.
«اعظم عصاران خانرودی» هستم؛ دختر شهید علی اکبر عصاران خانرودی. پدرم پاسدار و رزمنده ای بود که سال ۱۳۶۲ در منطقه گیلان غرب شهید شد.خانواده ما اصالتاً خراسانی هستند و سالها در محله جماران تهران زندگی میکنیم. کمتر از دو سال داشتم که پدرم شهید شد. من در آغوش مادر و تنها با خاطرات پدرم زندگی کردم و بزرگ شدم و امروز مادرِ نوجوان 16 ساله شهید متین صفاییان هستم. گاهی فکر میکنم شهادت عزیزانم در سرنوشت من نوشته شده است.
نوید شاهد: از کودکی فرزند دلبندتان بگویید.
دوره بارداری متین برایم سخت گذشت. شرایط روحی و جسمی خوبی نداشتم. تمام دوران بارداری را با نگرانی و درد گذراندم. اما وقتی فرزندم به دنیا آمد؛ تمام سختیها فراموش شد. خداوند نوری تازه را وارد زندگی ام کرد. متین اولین نوه خانواده بود و همه عاشقش بودند. هرکس او را میدید، میگفت این بچه انگار با انرژی خاصی آمده. از همان کودکی یک برق خاصی در چشماش داشت؛ انگار خدا مهرش را در دل همه گذاشته بود.
نوید شاهد: از ویژگی های اخلاقی و رفتارش بگویید.
بسیار پرجنبوجوش اما مودب بود. به طرز عجیبی به بزرگترها احترام میگذاشت. روحش بزرگتر از سنش بود. حتی اگر ناراحت بود، هرگز با لحن تند جواب نمیداد. اسکیت سرعت را از بچگی شروع کرد و کمکم حرفهای شد. پیانو هم مینواخت؛ هر وقت پشت پیانو مینشست، خانه مان پر از روح تازه میشد. بعد از رفتن متین، پیانوی خانه خاموش شد و دیگر هیچوقت روشن نشد. حتی نگاه کردن به آن هم سخت است.

نوید شاهد: علاقهمندی و استعدادش را بیشتر در چه مواردی می دیدید؟
پسرم بهشدت باهوش و درسخوان بود. کلاس دهم را با معدل 19 و 83 به پایان رساند. عشق بزرگ و رویایش «خلبانی» بود. همیشه میگفت: «مامان، من باید آسمون رو لمس کنم.» برای همین از بچگی برایش لباس خلبانی میخریدیم و با آن عکس میانداخت. فیلمهای شهید بابایی را بارها میدید. در ۱۵سالگی با مدرسه رفتند باشگاه هوانوردی در آنجا هم رتبه دوم گلایدر را گرفت.
نوید شاهد: خانواده شما دو شهادت را در دو نسل دارد؛ از پدرتان بگویید و پیوند متین با پدربزرگ شهیدش.
پیکر پدرم در مشهد دفن است. من سالها نتوانستم به راحتی سر مزارش بروم؛ شاید چون داغش همیشه تازه بود. اما متین، انگار پدربزرگ شهیدش را از نزدیک میشناخت. هر بارمیرفتیم مشهد، خودش تنهایی میرفت سر مزار پدر. مینشست با او حرف میزد. از دور نگاهش میکردم. میگفت: «مامان، بابابزرگ تنهاست. من باید برم پیشش.» وقتی متین شهید شد؛ نتوانستم اجازه بدهم جایی دور از پدرم دفن شود. گفتم باید کنار بابابزرگش باشد. حالا پدربزرگ و نوه اش کنار هم آرمیدهاند.آرامستان خواجهربیع مشهد مقدس.

نوید شاهد: از روحیات و تربیت دینی آن شهید بگویید.
متین اهل هیئت بود. نماز اول وقت میخواند. روزهای وفات و شهادتها، اجازه نمیداد خواهرش آهنگ گوش بدهد. در امامزاده صالح (ع)، جماران، تکیههای مختلف، همیشه حضور داشت. از ۱۳سالگی عضو بسیج نوجوانان جماران شد. به سرور و سالار شهیدان حضرت امام حسین(ع) عشق خاصی داشت. وقتی از هیئت برمیگشت، چشماش برق میزد. وقتی هم خبر شهادت سردار سلامی را شنید، گفت: «مامان، احساس میکنم منم مثل سردار سلامی شهید میشم. من این حرف را جدی نگرفتم اما امروز میبینم به او انگار الهام بود شهید می شود.
نوید شاهد: رابطه متین با خواهرش چطور بود؟
خواهرش الان ۱۳ ساله است، کلاس هفتم. آنها مثل همه خواهر و برادرها شوخی و زندگی شادی داشتند متین همیشه مواظبش بود؛ میبردش بیرون، خرید میکرد. در مشقهای خواهر کمکش میکرد. خواهرش بدون متین خیلی تنهاست. دلتنگیاش قلبم را آتش میزند. بعضی شبها با عکس متین حرف میزند. هیچکس جای متین را برایش پر نمیکند.

نوید شاهد: از تحصیل متین بگویید؛ چه رشته ای می خواند؟
دوره ابتدایی در مدرسه شاهد مرحوم رمضانی بود. دوره اول متوسطه رفت مدرسه سلام در منطقه دارآباد. دوره دوم هم در نمونه دولتی امام موسی صدر درس میخواند. همه معلمها دوستش داشتند.نمیدانید چقدر پیام از طرف معلمانش میگیرم که میگویند متین یک بچه معمولی نبود، یک روح روشن بود. حالا هم قرار شده عنوان مدرسهاش را به نام شهید متین صفاییان تغییر دهند.
نوید شاهد: روز حادثه و شهادتش (25 خرداد) را برایمان تعریف کنید.
ما شب ۲۵ خرداد 1404 بلیط داشتیم برای مشهد. متین هم قرار بود بیاید. پسرم تا ظهر مدرسه بود. بعد از مدرسه با دوستش بیرون رفته بود. زنگ زد، گفت: «مامان پیاده بیام یا با ماشین؟» گفتم هرطور راحتی پسرم، فقط زود بیا خانه کار داریم. یکی دو ساعت بعد گوشیاش خاموش شد. دلم آشوب شد. زنگ زدم پدرش، گفت: حتام شارژ تلفنش تمام شده. نگران بودم و دلواپس؛ یک چیزی در دلم میگفت اتفاقی افتاده.

رفتم خانه دوستش آرمین. مادر آرمین گفت: «متین اینجا نیست. برید بیمارستان شهدای تجریش.» دست و پام یخ زد. سر از پا نمی شناختم تمام خیابان های اطراف ما بسته بود. لوله آب ترکیده بود. کف خیابان گلولای بود. فهمیدم حادثه جدی بوده. نفهمیدم چطور رسیدم به بیمارستان. اما همین که رسیدم، از حال رفتم. پدر متین پیگیری کرده بود و متوجه شده بود که متین در ICU است.
تمام شب دعا کردم. اما فردای آن روز ساعت پنج صبح، متین رفت. پر کشید. متین بیصدا، بدون خداحافظی رفت.
بعد از شهادت متین چه حال و روزی دارید؟ توانسته اید با این فراق کنار بیایید؟
هیچکس نمیتواند با فراغ و داغی که استخوان را خرد کنار بیاید. من پدرم را در طفولیت از دست دادم و هیچوقت گرمای دستهایش را حس نکردم. اما متین فقط پسرم نبود؛ روح من بود. رفیقم بود. هوایم را داشت. حرفم را میفهمید. گویی خدا دوباره خواست من را امتحان کند؛ اینبار سختتر؛ سختتر از همه چیز. حتی سختتر از روزهای که افسوس نداشتن پدرم را میخوردم.
اما من ایمان دارم متین پیش خداست، پیش پدرم شهیدم است. این تنها چراغی است که مرا سر پا نگه داشته است.

اگر امروز متین عزیز را مقابل تان تصور کنید، به او چه می گویید؟
میگویم: پسرم؛ نور چشمم، تو بزرگ بودی، خیلی بزرگتر از سن و سالت. تو از ما رفتی اما من مطمئنم برای رسالتی رفتی که خدا خودش انتخاب کرده بود. دلم برای صدای خندیدنهایت، برای راه رفتنت در خانه، برای نگاهت، یکلحظه آرام نمیشود. اما من سینهام را سپر میکنم و میگویم: «راهت را ادامه میدهم. یادت را زنده نگه میدارم. و روزی دوباره تو را در آغوش میگیرم.»
حرف پایانی؟
میخواهم مردم بدانند متین فقط یک نوجوان نبود؛ روحی پاک، دلی بزرگ، قلبی بیریا داشت.
امروز تنها خواستهام این است که نام متین زنده بماند. راهش ادامه پیدا کند و دل ما را با یاد او آرام کنید.
انتهای پیام/ ر