کد خبر : ۶۰۴۷۲۸
۱۰:۰۰

۱۴۰۴/۰۸/۳۰
خاطره خودنوشت شهید محمود ستوده «۲۰»

وصیت‌نامه عجیب از یک شهید

شهید «محمود ستوده» در دفتر خاطرات خود می‌نویسد: «پس از مقداری گشتن در جیب‌هایش متوجه شدیم که یکی از نیرو‌های رزمنده بسیجی است و در اصل آرپی چی زن هم بوده که هنوز اسلحه او در کنار جنازه مطهرش موجود بود در یکی از جیبهایش کاغذی را بیرون آوردیم که متوجه شدیم که وصیت‌نامه است و عجب...» قسمت بیستم خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.


وصیت‌نامه عجیب از یک شهید

به گزارش نوید شاهد فارس، شهید «محمود ستوده» ۱۹ شهریور سال ۱۳۳۵ در روستای خیرآباد شهرستان فسا دیده به جهان گشود. هفت ساله بود که راهی مدرسه شد. دوره ابتدایی را در روستا‌های خیرآباد کوشک قاضی و دوره متوسطه را در هنرستان شهید رجایی فسا گذراند. خرداد سال ۱۳۵۵ موفق به اخذ دیپلم شد و در شهریور همان سال به خدمت سربازی رفت. با آغاز جنگ تحمیلی راهی جبهه شد. او متاهل بود و ۳ فرزند داشت. 
شهید ستوده در جبهه معاون فرماندهی تیپ المهدی بود و در عملیات والفجر، والفجر ۲ ، خیبر و بدر شرکت کرد و سرانجام ۲۵ اسفند ۱۳۶۳ با سمت جانشینی ۳۳ المهدی به شهادت رسید. پیکر پاکش در گلزار شهدای خیرآباد فسا به خاک سپرده شد.

متن خاطره خودنوشت «۲۰» :

در آن شب همگی با جدیت تا ساعت ۲ نصف شب مشغول کندن سنگر شدیم و تقریباً چند روزی را اینطوری سپری کردیم. در یکی از همین روز‌ها جلسه‌ای که من باعلی الوانی و کرامت رفیعی و عبدالله محسن‌نیا گرفتیم، بنا شد که درخواست کنیم تا یک تانکر آب برای ما بیاورند تا داخل ساختمام بگذاریم، شب‌ها که بعثی‌ها متوجه نمی‌شوند آب را از داخل حوض بیاوریم و داخل بشکه بریزیم تا روز‌ها از آن استفاده کنیم

 و دو دستگاه توالت هم داخل ساختمان درست کنیم تا مجبور نباشیم به بیرون از ساختمان برویم و قرار بر این شد که یک چاه آب هم حفر کنیم. البته این کار تنها حسنی که داشت در آن محل دو الی سه متر که حفر می‌کردیم به آب می‌رسیدیم و مشکل چندانی پیش نمی‌آمد.

 فردا صبح برادران محسن نیا، سلمانیان و اشرف‌زاده و الوانی مشغول کندن چاه آب شدند و من و برادر شجاعی دو نفر از برادران کازرون هم مشغول کندن چاه دستشویی شدیم.

 آن برادرانی که چاه آب می‌زدند در فاصله دو متری به این مهم دست یافتند و ما هم تا ساعت سه بعد از ظهر چاه توالت را حفر کردیم و مقداری هم در ساختمان سیمان و تابوک و گچ پیدا کردیم و به وسیله آن‌ها دیوار‌های دستشویی را بالا آوردیم تقریباً زندگی در آن محل با آن شرایط کم کم برایمان شیرین می‌شد و خودمان را با آن وفق می‌دادیم.

 با آوردن اجاق گاز و کپسول و مقداری برنج و روغن مشکل چندانی نداشتیم و از آن روز خودمان غذا درست می‌کردیم و می خوریم چند شب بعد تعدادی از برادران جهت شناسایی به جلو رفتند و یک سنگر حفر کرده بودند و روز در همانجا پناه گرفتند. در حین انجام ماموریت متوجه شده بودند که یک جنازه در چند متری آنها افتاده وقتی به ساختمان مراجعه کردند تصمیم گرفتند شب جهت آوردن آن جنازه اقدام کنیم.

 و زمانی که پرده سیاه تاریکی فضای بالای سرمان را پر کرد عده‌ای از بچه‌ها را مامور این کار کردیم و زمانی که جنازه را آوردند متوجه شدیم که مقداری از بدن او را حیوان درنده خورده است البته چیز قابل توجهی از آن جنازه باقی نمانده بود.

پس از مقداری گشتن در جیب‌هایش متوجه شدیم که یکی از نیرو‌های رزمنده بسیجی است و در اصل آرپی چی زن هم بوده که هنوز اسلحه او در کنار جنازه مطهرش موجود بود در یکی از جیبهایش کاغذی را بیرون آوردیم که متوجه شدیم که وصیت‌نامه است و عجب وصیتنامه‌ای هم نوشته بود با خواندنش اشک از چشمان بچه ها سرازير شد. بعداز آن تماس که با عقب گرفتيم بنا شد که او را به عقب انتقال دهند که آخرهاي همان شب اين عمل انجام پذيرفت...

انتهای متن/

 


گزارش خطا

ارسال نظر
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه