کد خبر : ۶۰۴۶۸۸
۱۱:۱۲

۱۴۰۴/۰۸/۲۱
خاطره خودنوشت شهید محمود ستوده «۱۱»

تنها به روی دوبه

شهید «محمود ستوده» در دفتر خاطرات خود می‌نویسد: «بعد از این حادثه تفکر‌ها به دوگونه شد. عده‌ای گفتند ما می‌رویم داخل جزیره لااقل آنجا اگر خبری بشود جان‌پناهی داریم و گروهی دیگر گفتند اگر ما به داخل جزیره رفتیم و آب دریا دوبه را با خود برد آنوقت چه کار کنیم. تقریباً افکار هر دو گروه قابل تفکر و تامل بود...» قسمت یازدهم خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.


خاطره خودنوشت شهید محمود ستوده «۱۱»

به گزارش نوید شاهد فارس، شهید «محمود ستوده» ۱۹ شهریور سال ۱۳۳۵ در روستای خیرآباد شهرستان فسا دیده به جهان گشود. هفت ساله بود که راهی مدرسه شد. دوره ابتدایی را در روستا‌های خیرآباد کوشک قاضی و دوره متوسطه را در هنرستان شهید رجایی فسا گذراند. خرداد سال ۱۳۵۵ موفق به اخذ دیپلم شد و در شهریور همان سال به خدمت سربازی رفت. با آغاز جنگ تحمیلی راهی جبهه شد. او متاهل بود و ۳ فرزند داشت. 
شهید ستوده در جبهه معاون فرماندهی تیپ المهدی بود و در عملیات والفجر، والفجر ۲ ، خیبر و بدر شرکت کرد و سرانجام ۲۵ اسفند ۱۳۶۳ با سمت جانشینی ۳۳ المهدی به شهادت رسید. پیکر پاکش در گلزار شهدای خیرآباد فسا به خاک سپرده شد.

متن خاطره خودنوشت «۱۱» :

بعد از این حادثه تفکر‌ها به دوگونه شد. عده‌ای گفتند ما می‌رویم داخل جزیره لااقل آنجا اگر خبری بشود جان‌پناهی داریم و گروهی دیگر گفتند اگر ما به داخل جزیره رفتیم و آب دریا دوبه را با خود برد آنوقت چه کار کنیم. تقریباً افکار هر دو گروه قابل تفکر و تامل بود. هر دو برنامه تا حدودی مورد قبول همگان بود ولی می‌باست هر دو جنبه در نظر گرفته می‌شد.

 به هر صورت که بود نیرو‌های داخل به دو دسته قسمت شدند عده‌ای به ساحل رفتند و عده‌ای هم همان جا ماندند و گروهی که از دوبه پیاده شدند، چند کیسه آرد و مقداری لوازم خوراکی که موجود بود با هزاران مشکل به داخل جزیره انتقال دادند تا در صورت لزوم از آن استفاده کنند.

 بچه‌های فسائی که در دوبه بودند به داخل جزیره رفتند و من مجبور شدم که در آن شناور آهنی بمانم و آن هم دلیل داشت اینکه اصلاً شنا بلد نبودم و در این افکار بودم که ممکن است در آب بیفتم و نتوانم خودم را نجات دهم و آن وقت است که کار از کار بگذرد و خفه بشوم. خیلی دلم می‌خواست که من هم همراه بچه‌ها باشم ولی افسوس که این تفکر عملی نبود.

 بالاخره تعدادی در دوبه ماندیم تا ضمن نگهبانی از قسمتی جزیره مواظب باشیم تا تنها امید نجاتمان از این مقدار خاکی که از دریا سر بیرون آورده از دستمان نرود. آفتاب داشت انوار پراکنده خود را بر روی زمین جمع آوری می‌کرد و هوا هم به تاریکی می‌گرایید و هم به سردی.

هر کس محلی برای خود انتخاب می‌کرد تا شب را در پناه باد بیاساید من که همه‌اش در فکر بچه‌هایی بودم که به ساحل رفته بودند فقط در آن تاریکی تنها چیزی که می‌توانستم از بچه‌ها مشاهده کنم آتشی بود که شعاع نورش به چشمان ما اصابت می‌کرد.

در نهایت در تفکرات خودم بودم که خوابم برد با شنیدن صدای مشکوکی از خواب بیدار شدم. آنچه که شنیدم صدای یک کشتی بود همه را بیدار کردم و اطراف دوبه مستقر شدیم بچه‌هایی هم که در جزیره بودند از خواب بیدار شدند و در کنار ساحل به وسیله چراغ قوه به ما علامت می‌دادند و منتظر بودیم در صورتی که دشمن باشد به یکدیگر کمک کنیم. هر چه دقت بیشتری در اطرافمان می‌زدیم کمتر به نتیجه می‌رسیدیم در نهایت پس از ساعتی...

انتهای متن/


گزارش خطا

ارسال نظر
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه