آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۴۱۹۱
۱۴:۱۵

۱۴۰۴/۰۸/۱۴

شهید اردبیلی که وصیت‌نامه‌اش را قبل از حضور در جبهه نوشت

نوجوان شهید «طالب نوید» قبل از حضور در جبهه، وصیت‌‌نامه‌اش را در خانه نوشت.


به گزارش نوید شاهد اردبیل، شهید طالب نوید، دهم دی ۱۳۴۹، در شهرستان پارس آباد چشم به جهان گشود. پدرش حسنعلی، در کشت و صنعت مغان کار می‌کرد و مادرش حمایل نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. گچ کاری می‌کرد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. چهارم اسفند ۱۳۶۵ در شلمچه و در عملیات کربلای ۵ بر اثر اصابت ترکش به سر شهید شد. مزار وی در گلزار شهدای وادی الرحمه پارس آباد واقع است.

نوجوان بود که وصیت نامه‌اش را نوشت

تولد و دوران کودکی

 ساعت ۹ صبح دهم دی در محله درویش‌آبادِ پارس‌آباد به دنیا آمد. به قول مادرش، نامش در خواب، به یکی از بانوان همسایه الهام شده بود. پدرش کارگر شرکت کشت و صنعت بود و چنان منش و رفتاری داشت که انگار از مردمان این روزگار نیست. مردی معتقد و کسی که مواظب بود لقمه حلال به گلوی خود و خانواده‌اش برساند. مادر، او را از سینه شیر داد و با دسترنج پدری بزرگ کرد تا آنکه طالب توانست با بچه‌های همسایه ارتباط برقرار کرده و بازی کند. آنها توپ بازی می‌کردند و یا با درب نوشابه بازی می‌کردند. بشکه و تایر کهنه می‌غلتاندند و تابستان‌ها که از راه می‌رسید، در کانال کوچکی که از مجاورت خانه‌شان می‌گذشت، آب تنی و شنا می‌کردند و روزگار می‌گذرانیدند.

دوران ابتدایی و ترک تحصیل

دوران کودکی به همین منوال گذشت. اواخر یک روز تابستانی، پدر در سر کار بود. مادرش او را در مدرسه ابتدایی پارسا ثبت نام کرد. درسش خوب نبود و پس از پنچ سال تلاش و کوشش، تنها توانست پایه دوم ابتدایی را تمام کند و ترک تحصیل کرده و به کار پردازد. خوش‌رفتار بود و خدا به او شایستگی‌های فراوانی داده بود. از همان کودکی مبادی آداب بود. راه و رسم هر کس و هر چیزی را می‌دانست. حتی آن گاه که کودک‌سال بود، با دایی خود به کارگری می‌رفت و زیر دست استاد گچ‌کار، کار یاد می‌گرفت. پدرش اصرار داشت که به درسش ادامه دهد، اما از دیدگاه طالب، زندگی در درس و مدرسه خلاصه نمی‌شد. آدم‌ها به صورت‌های مختلف می‌توانستند برای خانواده‌شان مفید باشند. به همین سبب، از دستمزد خود برای خواهرانش اسبابی بازی می‌خرید.  

دوران نوجوانی و نوشتن وصیت‌نامه!

هنگامی که به دوران نوجوانی پای نهاد، جنگ در کشور بیداد می‌کرد. طالب که از همان خردسالی به نوعی معنوی و مذهبی بار آمده بود و سخت دلبسته امام خمینی بود، اخبار جنگ را پیگیری می‌کرد.

 پدر و مادرش به یاد می‌آورند که از زمانی که چهارده ساله بود، یعنی از سال ۱۳۶۳، مدام مترصد بود که به جبهه برود. او عضو پایگاه مقاومت مسجد صاحب‌الزمان بود و بسیجی فعالی بود که شب‌ها در جاده‌ها نگهبانی می‌داد و روز‌ها کار می‌کرد.  

 دوست داشتنی بود طالب! مخصوصاً که پیش پای پدر و مادر، از جا بلند می‌شد و احترام و راه برخورد با همه را می‌دانست. "خدای من، چه بود طالب! "

ماه‌ها بود که پدر و مادرش به او اجازه رفتن به جبهه را نمی‌دادند. یک شب، که پدرش خسته از سر کار برگشته و در خانه دراز کشیده بود، طالب را دید که جلوی تلویزیون نشسته و دارد چیزی می‌نویسد. پدر به قدری خسته بود که بلافاصله پلکهایش سنگین شد و چرت زد. یک‌باره احساس کرد که طالب صدایش می‌کند. برخاست و به تلویزیون نگاه کرد: عراقی‌ها میانه را بمباران کرده بودند. کیف‌ها وکفش‌ها و جنازه‌ها جا به جا افتاده بودند و دیده می‌شدند. طالب شمرده شمرده گفت: "مرد غیرتمند با دیدن اینها دیگر صبر نمی‌کند و به جبهه می‌رود. " گفت و به نوشتن ادامه داد تا آنگاه که تمام کرد و نوشته‌ها را در پاکت گذاشت و درب آن را چسب زد، چسب سیاه. کسی نمی‌دانست که آن دم، طالب وصییت‌نامه‌اش را می‌نوشته است. طالب راه و رسم هر کاری را می‌دانست.

طالب هدیه خدا بود

هرگاه که مادرش از دست فقر و نداری به ستوه می‌آمد، طالب، زندگی پیامبر خدا را مطرح می‌کرد، پیامبری که "از ما نیازمندتر بود با این همه آنچه را به دستش می‌رسید به افراد محتاج‌تر هدیه می‌کرد. " 

 طالب راه و رسم هر کاری را می‌دانست. اگر خانواده نیاز فوریترـ مثلا قرض و دِینی مادی به کسی ـ داشت، طالب ترجیح می‌داد اول دین خود را بپردازند تا بعد اگر دست داد مثلاً کباب مرغابی بخورند. "طالب هدیه خدا بود. " همة اینها را مادرش می‌گوید. ورد روزانه‌اش به جبهه رفتن بود و دل مادر اجازه نمی‌داد، فرزندش از او دور باشد. بار‌ها می‌گفت: "مادر، اجازه بده بروم و از خدا بخواه شهید بشوم نه اسیر؛ من از اسارت خوشم نمی‌آید. " دل زن می‌سوخت و نمی‌دانست از دست فرزندش چه کند؟!  

 چه می‌خواست طالب، چه آرزو‌هایی داشت؟ در میانه نوجوانی بود که به بلوغ عقلی دست یافته بود و چنان حرف‌هایی می‌زد که معمولاً مردان سرد وگرم روزگار چشیده، برزبان می‌آورند: "با همین درآمدِ فعلگی، برادر و خواهرانم را وادار خواهم کرد درس بخوانند. "  بچه‌ها درس خواندند و تمایل و آرزوی برادر شهید خود را متحقق ساختند.  

 آرزو داشت برادر و خواهرانش را به جایی برساند و پدرش را بی نیاز کند. گچ کار ماهری شود. او برای رسیدن به این آرزوها، در قبال مشکلات مقاومت نموده و به خدا توکل می‌کرد.

اولین اعزام

 بالاخره رسید ساعت ناخواسته‌ای که مادر از دو سال پیش به نوعی آن را باور کرده بود. آن روز، پسر کهترش ابراهیم، مریض بود. "یرقان" گرفته بود. مادر او را به دکتر برد و در حوالی داروخانه، لحظاتی گم کرد. تا کوچولوی خود را یافت و به خانه آمد، دید طالب با یکی از دوستانش برگه اعزام گرفته و به خانه آمده است. دید که آن دو نوجوان نان و ماست می‌خورند. مادر به دخترش اعتراض کرد که "چرا به بچه‌ها نان و ماست خالی داده‌ای؟! " 

 بلافاصله دو سیخ کباب درست کرد. طالب مادرش را مطمئن کرد که من جایی نمی‌روم.  

 مادر به اطاق دیگری رفت و لحظاتی خوابش برد و آن گاه که بیدار شد، طالب رفته بود. مادر با دامادش، خود را به ترمینال شهر رساند. اما اعزامی‌ها رفته بود ند. به اردبیل رفتند، اعزامی‌ها رفته بودند. به تبریز رفتند و اعزامی‌ها را در مصلای امام خمینی یافتند و طالب را دیدند.  

 طالب اول خواست از آنان رو پنهان کند. بعد تغییر عقیده داد وبا چهره‌ای گشاده به سوی‌شان آمد و با آنها دست داد: 

 - مادر برای چه آمدید خواهش می‌کنم برگردید.  

 - پدر بیمار است و حالش خیلی خراب است.  

 - حتی اگر بگویید پدرت مرده، بازهم برنمی‌گردم.  

 دیگر نمی‌شد کاری کرد. طالب قطعاً رفتنی بود. برایش توشه راه خریدند و از هم خداحافظی کردند. 

حضور در جبهه و خبر شهادت

 جمعی لشکر ۳۱ عاشورا و خدمه توپخانه بود. در دزفول، اهواز و شلمچه. باری به خانواده نامه‌ای فرستاد و خاطرنشان کرد که: " از اجاقلو مقداری خرید کرده و به سر پست برمی‌گشتم که اسلحه دستم را زخمی کرد و خونم بر خاک ریخت. مادرجان انگار من هم شهید خواهم شد. " 

 راست می‌گفت این نوجوان بلند گردن و کمان ابرو.

 چند روز بعد، پدرش از یکی از دوستان طالب پرسید: هیچ از بچه‌ها خبری هست؟ طرف گفت: فردا خبری خواهد بود.  

 شکی نبود که فردا خبری خواهد بود. یعنی از همین حالا خبر واقعیت‌اثر موجود بود. جسد طالب در حیاط سپاه بود. کسی که مأمور تعاون بنیاد شهید بود، تا نام طالب را دید، خواست که برای آخرین بار با این عزیز فامیل، خداحافظی کند. درب تابوت را باز کرد. دید: طالب انگار از همین نیم ساعت پیش خوابیده است.   

  فاتحه‌ای سوگوارانه خواند و درب تابوت را بست. مادرش داشت می‌آمد. گفت: خاله حمایل، اجازه بده بماند من شناسایی کرده‌ام.  

آخرین وداع مادر

 مادر قبول نکرد. می‌خواست با فرزندش وداع کند. درب تابوت باز شد و او فرزندش را دید. آن گاه دست برد و کشید و سینه‌اش را خراشید: "جگرت بسوزد صدام...! " چندین بار این جمله را تکرار کرد. آن مأمور تعاون، آن سوگوار و شاهد همه شهدای شهرستان، احساس کرد که با آن نفرین، از دهان مادر، آتش بیرون می‌آید. مادر گفت: سطلی آب به رویم بریز، سوختم!

 آب ریخت. درد طالب تمام شدنی نیست. هر کس تعلقی به او دارد. حتی ابراهیم خردسال دوساله. چند روز پس از هفتم شهید بود که تاتی‌کنان رفت و کنار قاب عکس برادر شهیدش نشست. او با برادرش حرف می‌زد و کسی نمی‌دانست چه می‌گوید. دقت کردند و نزدیک رفتند و فهمیدند که می‌گوید:"  پا شو برایم شکلات بخر...! چرا پا نمی‌شی تو...؟! "

 خدایا طالب قربانی حضرت ابوالفضل و علی‌اکبر! سلام برشهید که ترکش سرش را شکافت و او غریبانه جان داد. مادر یاحسین بر لب با فرزند شهیدش وداع کرد و او را به خاک سپردند.

 

 

انتهای پیام/


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه