آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۴۱۱۸
۰۸:۴۹

۱۴۰۴/۰۸/۱۴
خاطره‌ای از شهید «حبیب اله کوهستانی» منتشر می‌شود

ذکری بر لب و نگاهی به آسمان

طلان کوهستانی خواهر شهید «حبیب اله کوهستانی» نقل می‌کند: او اصلا متوجه ورود من نشد، پیوسته نام خدا و بانو فاطمه زهرا (س) را بر زبان می‌آورد که ترا به حق عصمت زهرا (س) رضایت پدر و مادرم را جلب کن تا من بتوانم در رکاب فرزندان او در کربلای ۴ ایران شرکت کنم.


به گزارش نوید شاهد گلستان، به گزارش نوید شاهد گلستان، «شهید حبیب اله کوهستانی» یکم فروردین ماه ۱۳۴۹، در شهرستان آزادشهر به دنیا آمد. پدرش فتح اله، کشاورز بود و مادرش زیبا نام داشت. دانش آموز دوم متوسطه بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. چهارم دی ماه ۱۳۶۵، با سمت تیربارچی در امالرصاص عراق بر اثر اصابت ترکش خمپاره به سر، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.

ذکری بر لب و نگاهی به آسمان


طلان کوهستانی خواهر شهید «حبیب اله کوهستانی» نقل می‌کند: حبیب جوانی پرشور که برای رفتن به جبهه سر از پا نمی‌شناخت برای بار چهارم تصمیم داشت به جبهه برود، اما مثل همیشه با مخالفت خانواده مواجه می‌شد، این بار مجروح شدن برادرم را بهانه کرده بودند، پدرم که کشاورز ساده‌ای بود عشق و دلبستگی عجیبی به حبیب داشت و این علاقه و محبت بهانه‌ای شده بود برای مخالفت رفتن او به جبهه، اما او زیر بار نمی‌رفت و اصرار داشت در جبهه حضور یابد و همواره در جواب خانواده می‌گفت اگر همه مثل شما فکر گنند و از رفتن فرزندشان جلوگیری کنند، جبهه‌ها باید خالی بماند و آن وقت هست که تمامی ارزش‌های نظام به مخاطره می‌افتد. من همسایه دیوار به دیوار پدرم بودم در یکی از شب‌ها که سر زده وارد حیاطشان شدم، احساس کردم کسی در خانه نیست و تمام منزل در تاریکی و سکوت به سر می‌برد، ناگاه صدایی توجه‌ام را به خود جلب کرد، نزدیک‌تر رفتم پله‌ها را یک به یک طی کردم، گوشم را که به کنار پنجره چسباندم صدایی از درون اتاق می‌آمد که توجه‌ام را بیشتر جلب کرد صدا آشنا بود در را باز کردم دیدم حبیب است که بر سجاده افتاده است و در حال راز و نیاز با خدای خویش و پیوسته توسل می‌جوید به نام خانم فاطمه‌ی زهرا (س) و چنان التماس می‌کرد که هر بیننده‌ای را منقلب می‌ساخت آهسته کنارش نشستم و به زمزمه هایش گوش فرا دادم، زمزمه هایش دلنشین بود چه خلوت صادقانه‌ای، او اصلا متوجه ورود من نشد، پیوسته نام خدا و بانو فاطمه زهرا (س) را بر زبان می‌آورد که ترا به حق عصمت زهرا (س) رضایت پدر و مادرم را جلب کن تا من بتوانم در رکاب فرزندان او در کربلای ۴ ایران شرکت کنم. در همین هنگام دستم را روی شانه اش قرار دادم او چنان غرق دعا بود که سنگینی دستم را حس نکرد.
برای دومین بار شانه اش را تکان دادم. حبیب جان چه می‌گویی، حبیب به خود آمد، گفت: خواهرم این راز سر به مهر را برایم به امانت نگه دار. رازی را که به غیر نگفتیم و نگوییم، با دوست بگوییم که او محرم راز است. صبح روز بعد با اولین کاروان سبز عازم سرزمین نور شد.
انتهای پیام/


گزارش خطا

ارسال نظر
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه