کد خبر : ۶۰۴۱۱۱
۱۰:۳۲

۱۴۰۴/۰۸/۱۴
گفت‌و‌گو با همرزم شهدای غریب در اسارت

فضای آسایشگاه پر از دلتنگی بود و به معنای واقعی اردوگاه مرگ بود

قیطاس اعظم از لحظه شهادت همرزمانش در فضای آسایشگاه اینگونه می‌گوید: آنقدر مظلومانه شاهد شهادت بچه‌هایمان بودیم که حتی تعریفش بعد از این همه سال، روح انسان را خرد می‌کند جایی که به معنای واقعی کلمه «اردوگاه مرگ» بود.


به گزارش نوید شاهد بوشهر، آزاده سرافراز «قیطاس اعظم» یکم بهمن‌ماه ۱۳۴۷ در شهر شیراز در خانواده‌ای مذهبی و متدین به دنیا آمد. ایشان پس از به پایان رساندن دوران تحصیل عازم جبهه شد و در چهارم تیرماه ۱۳۶۷ در منطقه عملیاتی جزیره مجنون اسیر شد. اعظم از دو تن از یاران شهیدش «شهید هوشنگ هوشیار و شهید مهدی الیاسی» با بغض در گلو از زخمی که سال‌ها التیام پیدا نکرده، قصه‌ای از شهادت غریبانه می‌گوید. در ادامه با ما همراه باشید.

آغاز فصل غریبانه اسارت

سال‌ها قبل، در روز‌های جنگ، سرباز وظیفه‌ی ارتش بودم. در تاریخ چهارم تیرماه سال ۱۳۶۷، در منطقه‌ی عملیاتی جزیره‌ی مجنون طلایه، بر اثر تک گسترده‌ی دشمن، اسیر شدم. زندگی من از آن روز وارد مرحله‌ای شد که هیچ شباهتی به زندگی نداشت. ما را به اردوگاه شماره‌ی ۱۲ در تکریت بردند. جایی که واقعاً به معنای واقعی کلمه “اردوگاه مرگ” بود. نه بهداشت، نه دارو، نه غذا… فضا پر از دلتنگی بود و صدای ناله‌ی انسان‌هایی که از درد و تنهایی آه می‌کشیدند. در همان اردوگاه، با سه برادر عزیز آشنا شدم: شهید هوشنگ هوشیار، شهید مهدی الیاسی و شهید اصغر رحمت‌وند. باهم درد‌ها را تقسیم می‌کردیم، باهم لبخند‌های کوتاه میان کابوس‌ها را تجربه می‌کردیم.

فضای آسایشگاه پر از دلتنگی بود و به معنای واقعی اردوگاه مرگ بود

لحظه‌ی شهادت شهیدان هوشنگ هوشیار و مهدی الیاسی

هنوز وقتی به آن روز‌ها فکر می‌کنم، بغض گلویم را می‌گیرد. «هوشنگ هوشیار» بر اثر شکنجه‌های مکرر و نداشتن امکانات بهداشتی بیمار شد. روزی که او را به بهداری اردوگاه بردند، همان‌جا به شهادت رسید. اصغر رحمت‌وند شب را کنار من خوابیده بود. صبح که بیدار شدم، دیگر نفس نمی‌کشید. همان‌جا، در سکوت اردوگاه، او هم رفت و «مهدی الیاسی»، چند هفته بعد در اثر اسهال خونی و ضعف شدید، در همان بهداری جان داد. هیچ مراسمی نبود… اجساد دوستانمان را همان‌جا در گوشه‌ای از اردوگاه دفن کردند. بعدها، بعد از آزادی ما، گروه تفحص توانست هویت آنها را شناسایی کند و سال ۱۳۸۱ پیکرشان به خانواده‌هایشان تحویل شد.هر روزمان با امید شروه می‌شد و با دلهره پایان می‌یافت ما آن روز‌ها مفقودالاثر بودیم؛ حتی نام‌مان جایی ثبت نمی‌شد. هیچ تعهدی برای زنده ماندن وجود نداشت. هر روز آغازش با امید و پایانش با دلهره بود.

فضای آسایشگاه پر از دلتنگی بود و به معنای واقعی اردوگاه مرگ بود

تحمل سختی در آن روزها

راستش دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتیم، فقط ایمان و یاد وطن بود. آنقدر مظلومانه شاهد شهادت بچه‌هایمان بودیم که حتی تعریفش بعد از این همه سال، روح انسان را خرد می‌کند. وقتی آزاد شدم، بعد از چند سال به خانواده‌ی شهید «هوشنگ هوشیار» رفتم تا خبر شهادتش را بدهم. پدرش، مردی با ایمان و اقتدار، نگاهم کرد و گفت:«هوشنگ من شهید نشده… تو همان هوشنگی هستی که خدا فرستاده تا جای خالی او را پر کنی.» آن جمله در قلبم حک شد؛ سنگینی‌اش را هنوز حس می‌کنم.

پیامی برای نسل امروز

سینه‌ی همه‌ی آزادگان پر از خاطراتی است که شاید گفتنش آسان نباشد، اما یادگیری از آنها لازم است. ما زنده ماندیم تا روایت کنیم؛ تا هیچ‌کس، حتی در صلح، فراموش نکند بهای آزادی چیست.

انتهای پیام/


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه