کد خبر : ۶۰۳۸۲۰
۰۹:۰۸

۱۴۰۴/۰۸/۱۱
روایتی از پروازی غریبانه؛

قول داد که شفاعتم کند

شهید یدالله مشفق کیا در شب زیارتی اباعبدالله (ع) و با پیکری شرحه شرحه آسمانی شد.


به گزارش نوید شاهدهمدان، روایت از شهدای مظلوم غریب اسارت تنها یک روایت ساده از شهادت یک فرد نیست بلکه روایتی از شجاعت و شهامت یک ملت است که همیشه تاریخ به جهانیان ثابت کردند تا پای جان در راه آرمان هایشان ایستادگی می‌کنند حتی اگر پیکرشان شرحه شرحه باشد.

مجتبی سنقری، آزاده و رزمنده دوران دفاع مقدس که در عملیات کربلای ۴ جانباز و اسیر می‌شود، خاطره‌ای از شهید یدالله مشفق‌کیا را اینگونه روایت می‌کند:

شهید یدالله مشفق کیا چند روز قبل از عملیات کربلای ۴ به ما ملحق شد، خصوصیات خاص و بارزی داشت و همانند شهدا رفتار می‌کرد به طور مثال؛ شبانه به دور از جشم همه پوتین‌ها را واکس می‌زد، از آموزش غواصی که برمی‌گشتیم و خسته بودیم ظرف‌ها را می‌شست و اجازه نمی‌داد کسی دیگر ظرف‌ها را بشوید. قبل از اسارت خیلی او را نمی‌شناختم، اما بعد از اسارت با او بیشتر آشنا شدم.

در عملیات کربلای ۴ در آب که بودیم تیری از ناحیه صورت خوردم، به گونه‌ای که تیر از گونه‌ام وارد و از پشت سرم خارج شد. شهیدان نظری، دهقان و پرسیان که در کنارم بودند و مرا با آن وضعیت دیدند به صورتم دست می‌کشیدند و پیشانی‌ام را می‎بوسیدند. هنوز ۳۰ متری باقیمانده بود به خط برسیم.

در سریال‌ها دیده‌ایم که روح چگونه از بدن خارج می‌شود، جدا شدن روح از بدنم را در آن لحظات می‌دیدم یعنی از بالا تمام صحنه‌ها را می‌دیدم که دوستانم بر روی صورتم دست می‌کشیدند و می‌گفتند مجتبی تمام کرد.

ناگهان برگشت روح به بدنم را متوجه شدم و دوباره به هوش آمدم. وقتی به خط رسیدیم شهید پرسیان داد زد «مجتبی زنده شد» متوجه نشده بودم که تیر خورده‌ام گمان می‌کردم ترکش خورده‌ام.

به اسارت درآمدیم و به نزدیکی‌های بصره رفتیم در منطقه‌ای که ما را نگهداشته بودند، هلی‌کوپتری آمد و یکی از فرماندهان عراقی از آن پیاده شد که بعد‌ها فهمیدم آن فرمانده عدنان خیرالله، معاون صدام و برادر خانم او بوده است، خبرنگار‌ها هم حضور داشتند.

وقت نماز بود و بچه‌ها وقتی از نماز برمی‌گشتند عراقی‌ها با پوتین آنها را می‌زدند، بعد از چند ساعت خونریزی صورتم قطع شده بود که با ضربه پوتین به صورتم خونریزی آن دوباره شروع شد.

بعثی‌ها به آنهایی که کم‌سن‌تر بودند و یا رزمندگانی که ریش و محاسن داشتند «حرس الخمینی» می‌گفتند یعنی اینها داوطلبانه آمده‌اند. شب که شد زخمی‌ها را از سایرین جدا کردند، من‌هم یکی از آنها بودم. صورتم باد کرده و متورم شده بود، زیر بغل و پایم نیز تیر خورده بود، اما سطحی بودند یعنی به استخوان نرسیده بود لذا می‌توانستم راه بروم. با ترکش‌هایی که در بدنم بود و وضعیت صورتم مشخص بود که وضعیتم وخیم است.

با چشمان بسته ما را به مکان دیگری بردند تنها خاطرم هست وارد زیرزمینی نمناک شدیم، دو پله داشت که یکی از مأموران مرا هول داد و افتادم. یک رزمنده زخمی بود که آه و ناله می‌کرد به زمین که خوردم دستم به چیزی خورد دست کشیدم احساس کردم چیزی مانند روده است روی زمین. دست کشیدم دستم رسید به روی شکم آن رزمنده. گفت «شما کی هستید؟» گفتم «زخمی شدی» گفت «میگم شما کی هستید؟» کمی که صحبت کردیم گفت «مجتبی تویی؟ من یدالله‌ام.»!

متوجه شدم زخم هایش بسیار عمیق است. دل و روده‌اش بیرون ریخته بود. هوا که به روشنی می‌رفت آمدند ما را پشت ماشینی انداختند تا به جایی ببرند، هنوز هوا کامل روشن نشده بود و چشم هایمان را بسته بودند. ما را به بیمارستان نظامی بردند. مسیر را متوجه نشده بودیم فقط دیدیم که در بیمارستان هستیم.

تازه در آنجا متوجه شدم که یک تیر گرینوف به دستش خورده بود و بازوی راستش قطع شده بود، اما هنوز دست جدا نشده و آویزان بود، انگشت شصت دست چپش نیز تیر خورده و قطع شده بود. شکمش باز بود، عراقی‌ها می‌آمدند داد و هوار می‌کردند و روی شکمش آب می‌گرفتند.

تقریباً ۶ یا ۷ متر با هم فاصله داشتیم، چند بار او را بردند و آوردند، رفتم تا ببینم چه بر سرش می‌آید، دیدم شکم را به طرز وحشتناکی بسته‌اند، هر ۵ سانت را بخیه کرده بودند، البته بخیه که نه گویی در گونی را دوخته بودند، حتی او را بیهوش نکرده و تنها شکمش را دوخته بودند و جمع کرده بودند.

یدالله مشفق‌کیا با آن حال فریاد می‌زد «الموت لصدام» و عراقی‌ها با این حرف عصبانی می‌شدند.

پزشک‌های عراقی هر روز می‌آمدند و روی روده‌اش با قمقمه آب می‌ریختند. از بالای روده‌اش آب می‌ریختند و از پایین خون روی زمین می‌ریخت. گاهی می‌آمدند با خودکار انگشتش را که قطع شده بود و از پوست آویزان بود تکان می‌دادند. این کار هر روزشان بود.

تقریباً روز دوم یا سوم بود، بدنش عفونت کرده بود و در آن سرمای دی ماه آب سرد را به بدنش می‌گرفتند. حتی غذا هم به او نمی‌دادند. یک پاکت شیر به من دادند، وقتی بیرون رفتند شیر را باز کردم و در داخل دهانش ریختم، لب و دهانش خشک شده بود. شیر را خورد و گفت «مجتبی خوشت آمد چقدر صدام را فحش دادم!»، یکی از درجه‌دار‌ها از پشت پنجره دید که من شیر را به او دادم. روز بعد شیر ندادند روز چهارم هم همینطور، روز بعد همان درجه‌دار صدایم کرد و یک پاکت شیر به من داد گفت «به او بده». یکی از بچه‌های اهواز می‌گفت این درجه‌دار شیعه است.

هر روز صبح دو سه بار شلنگ آب را داخل شکمش می‌گرفتند و عفونت‌ها را می‌شستند البته نه به‌خاطر شستن، شهید مشفق‌کیا صدام را فحش می‌داد آنها هم می‌خواستند او را اذیت کنند.

شب جمعه بود، خواب بودم، دیدم یدالله آرام آرام صدایم می‌کند، گفت «مجتبی بیداری؟» از جایم بلند شدم گفتم «چی شده؟ تشنه‌ای؟ چیزی می‌خواهی؟» گفت «نه» گفتم «پس چی شده؟» گفت «مجتبی حلالم می‌کنی؟» گفتم «چرا چی شده مگه؟» گفت «می‌خوام بروم! دقیقا شب جمعه» گفتم «به شرطی حلالت می‌کنم که شفاعتم کنی». بدنش تحلیل رفته بود، نشستم روی زمین دستم را روی دستش که زخمی بود گذاشتم. دوباره گفتم «شفاعتم می‌کنی؟» با چشمانش آرام گفت «بله»

زیر لب شهادتین را گفت و آرام پر کشید.


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه